هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


به خواب من بیا!

امشب کجای این قصه مه‌آلود سرنوشت خوابت برده است که من تا چشم بر هم می‌گذارم تو را می‌بینم که تشنه‌ای و از من طلب آب داری؟!

می‌دانی عزیز جان! من همان زن سنتی‌ام که تعبیر تمام خواب‌هایم را در مذهب تو آموخته‌ام؛ بگذار بگویند " اُمل "!

همین که هنوز قسم راست‌مان چادر نماز مادر جان است و دعاهایمان با نذر کردن برای باورهایمان مستجاب می شود سجده گزار محراب عشق توام!

من از هر چه تکنولوژی که ستون‌های بیت العتیق ایمان‌مان را بلرزاند دوری می کنم! مراقب عشق مان باش، فدای مهربانیت!

《امیر معصومی》


ت‌و‌ت

چندین سال از روزهایی که دبستان و راهنمایی بودم‌ می‌گذرد، همان روزهایی که گمان‌ می‌کنم خیلی از آنها هدر دادن و حرام‌ کردن روزهای زندگیمان بود، اینها را دقیقا همان زمانی‌ که از مقطعی به مقطع دیگر می‌رفتم فهمیدم،‌ زمانی که معلم بعد از پرسیدن ‌معدل سال پیش میگفت:"معدل سال‌های قبلتون اصلا مهم ‌نیست شما الان وارد یه دوره ی کاملا جدید شدید"!
 و من از خودم‌ می‌پرسیدم ‌"پس اگه ‌مهم‌ نبود برای چی این‌همه تلاش کردیم؟"
حال خوب یا بد آن‌ سال‌ها گذشته و ما فقط می‌توانیم کمی آهِ حسرت و کمی نقد از نظام آموزشی داشته و به آینده امیدوارم باشیم.
امروز اما وقتی با سارا درس "و" را تمرین‌ می‌کردم‌ فهمیدم که امید به این نظام‌ آموزشی هم شاید کاری عبث باشد!
به او می‌گویم بنویس توت و سریع می‌نویسید بار بعد می‌گویم بنویس دوست و او بر سر "ت" می‌ماند و می‌گوید: "عمه! ت رو بلد نیستم" با تعجب به او خیره میشوم!
_ یعنی چی که "ت" رو بلد نیستم، تو که همین الان نوشتی توت؟
_خب ما "ت" رو نخوندیم؟
صفحات کتاب را ورق می‌زنم، راست می‌گوید، نظم و ترتیب آموزش حروف الفبا در اینجا هیچ مفهومی ندارد، سارا "و" را خوانده و توت را به عنوان مثال همان درس نوشته است اما هنوز "ت" را به او درس نداده‌اند! او هم مثل یک نوارِ کوچک هر چیزی را که به او گفته‌اند حفظ کرده و می‌نویسید بدون اینکه بتواند حروف را بشناسد!

+ امروز هم بهشون گفتن در مورد مسواک زدن، غذا خوردن یا ناخن چیدن نقاشی بکشن و هر کس بهتر بکشه نمره‌اش بیشتر میشه، جالب اینجاست که همه میدونن هیچ کدوم از این نقاشی ها رو بچه‌های اول دبستان نمی‌کشن! نمونه‌اش منم که باید نقاشی های سارا رو بکشم، پس با این حساب چرا بازم بهشون میگن بکش؟!


شب‌های زمستانی

اهالی خانه عادت دارند حوالی اذان مغرب چراغ تمام اتاق‌ها را روشن کنند، پدرم همیشه می‌گوید: مغرب خانه باید روشن باشد!
من اما برعکسم مخصوصا شبهای زمستانی دوست دارم بخاریِ نفتی که سیم هایش سرخ آتشین شده است را تا نزدیک پاهایم جلو بکشم جوری که داغی‌اش کف پاهایم را داغ کند، چراغ‌های اتاق را خاموش کنم و تنها روشنایی اتاق پرتوهای کم‌جان تیر چراغ برق کوچه باشد یا حتی‌ نور صفحه‌ی موبایلم، پتو را تا روی شکمم بالا بکشم و دفتر سر رسیدم را روی پاهایم بگذارم، یک استکان چای داغ بنوشم و قلم به دست بنویسم( مثل حالا)؛ یا یکی از کانال های تلگرامی‌ام را باز کنم و شعر بخوانم،تمام ابیات سروده شده یا ناشده‌اش را و هم قدم با شاعرها گم شوم در دنیای شاعرانه ها!
حتی‌تر موسیقی بشنوم و در اوج لذت برای خودم فال حافظ بگیرم، بخوانم :" خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم..."! اصلا وسط تاریکی اتاق یک دل سیر خودم را به خواب بزنم آنقدر که حتی خودم بیداری‌ام را باور نکنم و در دنیای خواب پرسه بزنم...!
به جز شبهای طولانی و کسالت‌بار که هر ساعتش باید صدبار سپیده دم بزند اما دریغ، من عاشق تاریکی‌ام، عاشق شبهای سرد و تاریک زمستان!

کربلای‌۴

و ما چه میدانیم دست بسته زیر خاک و تنفس یعنی چه؟

ما چه میدانیم عملیات لو رفته یعنی چه؟

و ما چه میدانیم نهر خَیّن چه دید و چه شنید و چه استشمام کرد؟ 

ما چه میدانیم درد مادری بعد از دیدن دست های بسته یعنی چه؟

+ زنها همیشه دسته گل به آب میدهند، گاهی به کَرخه و اروند و گاه به رود نیل!

++ بشکند قلمی که ننویسید بر فرزندان خمینی چه گذشت...

( متون کپی شده)


اسپرسو

از کنار کافه‌ی اسپرسو عبور می‌کنم، دوباره چند قدم به عقب بر می‌گردم و به میزهای خالی خیره می‌شوم، مدت‌ها بود که دوست داشتم یک قهوه‌ی شیرین مهمانم کنی، مثل گذشته‌ بگویی: "قهوه را باید تلخ خورد اگر قرار به شیرینی است پس چای بخور چرا قهوه؟ قهوه را باید تلخ خورد!" من هم مثل همیشه با لذت به ژست شیک و خط اتوهای لباست که هرگز جابه‌جا نشد نگاه کنم، بخندم و بگویم: "خیلی خب برای من ادای باکلاس‌ها رو در نیار، می‌دونی که من عاشق بوی قهوه‌ام اما از تلخی بدم میاد، نمی‌تونم الکی برای کلاس مزه‌ی زهر رو تحمل کنم!" یک اسپرسو و یک قهوه‌ی ساده‌ی شیرین سفارش بدهی و من باز با غیظ بگویم: "چرا برای من اسپرسو سفارش ندادی؟" 

به چشمانم خیره شوی، لبخند بزنی، کلافه دستی در موهای قهوه‌ای خوش حالتت ببری و بگویی: " تو طاقت تلخ خوردن نداری، هرگاه تونستی تلخیش رو تحمل کنی اسپرسو بخور، هر چی اصل و فابریکش خوبه!" 

من حرص بخورم و تو بخندی،خیره شوی به صورتم و باز با لبخند بگویی: "اصلا من این قهوه رو با شیرینی چشم‌ها و لبخند تو میخورم، خوبه؟" 

صدای مرد کافه‌چی از وسط خاطرات بیرونم می‌کشد: "امری داشتید خانم؟"

از میزهای خالی چشم می‌گیرم و به صورت کافه‌چی خیره می‌شوم، در دلم شیر یا خط می اندازم، شیر آمد! 

_ بله!

به سمت میز کنار دیوار می‌روم، یک صندلی عقب می‌کشم و می‌نشینم، چقدر اینجا بدون تو، بدون عطر تو غریب است، راستی هنوز هم اسپرسو تلخ می‌نوشی؟!

_ چی میل دارید خانم؟

_ اسپرسو، یه اسپرسو تلخ لطفا!


عمرتون صد شب یلدا

زندگی معجزه‌ی ساده‌ای نیست ، همین که هر صبح در هوای زندگی چشم باز میکنیم و نفس میکشیم یعنی هنوز زنده‌ایم و باید قدر نفس هایمان را بدانیم، حتی یک ثانیه بیشتر...حتی یک ثانیه هم یعنی غنیمت!
یلداتون پر بار و گرم ؛ امیدوارم جمعتون جمع و دلتون شاد باشه همیشه، ان‌شاءالله:)
+ براتون فال حافظ گرفتم، سعدی(؟) میفرماید همتون تا سال دیگه یا زن گرفتید یا شوهر کردید یا بچه دارید یا ... خلاصه که بختتون باز شده، برید شاد باشید و امشب با خیال راحت حافظ رو به نیت های دیگه‌ای باز کنید:))

دو چشمت...

دو چشمت آبیِ دریای بوشهر

نگاهت گرم چون گرمای بوشهر

لبت تا میگشایی در شکرخند

به شیرینی است چون خرمایِ بوشهر

پ‌ن۱: تقدیم به وجود نازنین همتون:)

پ‌ن۲: خوشا آنها که در جوابِ شعر ، شعر می‌نویسند:)


از هر دری و هر وری:)

۱)‌ میگن دختر تو که از اول تا آخر زمستون گلودرد داری و نه میتونی غذا بخوری نه حرف بزنی، دل کافر برات آب میشه پس مرگت چیه انقدر عاشق زمستونی؟

_ اولاً بوشهر کل سال گرمه الا همین چهار،پنج ماه و منم منتفر از گرما و خصوصا شرجی، پس حق دارم عاشق زمستون و پاییز باشم، ثانیاً تا حالا بَل‌بَل پیازی خوردید؟

_نه؟ چیه؟ 

_ یه نوع نون محلیه که وسطش پیاز یا تَره یا جیکِه( یه نوع سبزی شبیه تَره) میذارن و معمولا برای صبحانه یا شام میخورن، فصل خوردن بَل‌بَل پیازی هم معمولا زمستون و تو دل سرماست، یه بار بخورید نمک گیر میشید میفهمید چی میگم، البته اینکه من دختر سرمام هم تو علاقه‌ام بی تاثیر نیست:)

پ‌ن: اینم بَل‌بَل پیازیه من برای صبحانه:)

۲)‌ یه پسر خاله دارم اسم شناسنامه‌ایش حمدالله بود، از همون بدو تولد همه ماشالا صداش میکردن، بزرگتر که شد به دوستاش میگفت آرش صدام کنین الان هم رفته اسمش رو عوض کرده گذاشته امیر:| (من موندم این حجم از تنوع رو چطوری تحمل میکنه واقعا؟) بهش میگم ماشی تو که انتظار نداری بعد ۲۵،۲۶ سال ما امیر صدات کنیم؟ میگه تو همین که بگی ماشالا من راضیم:))

پ ن: قول داده اسم پسرش رو بذاره هووخشتره:))

۳)‌ امروز با خبر شدم‌ که برای بار سوم انشالا دارم عمه میشم، به داداشم میگم تو رو خدا بچه‌هاتون رو درست تربیت کنید، من واقعا دوست ندارم فحش‌خور بچه‌ های شما باشم:|

۴)‌ ابراهیم‌ اومده میگم:

_ با چه اومدی؟ 

_ یعنی چه با چه اومدم؟ با ماشین اومدم دیگه!

_ خیلی بی فرهنگ شدیا اخه کسی با ماشین میاد روی آسفالت؟ :))


این میز حکایاتِ فراوان دارد

عصر سرد زمستان پشت میز کتابخانه کمی دورتر از بخاری نشسته بودم، جرعه جرعه چای گرم درون لیوانم را می‌نوشیدم و به میز روبه‌رویم نگاه میکردم؛ پر از نوشته‌های خودکاری یا حروف انگلیسی حک شده بود.

بعضی‌ها از هدف و ساعت و حس لحظه‌هایشان و بعضی‌ها بیت یا مصرعی را به عنوان یادگاری نوشته بودند، بعضی‌ها هم حروف اول اسم خود و معشوقشان یا جمله‌ای برای عشقشان حک کرده بودند. با دقت به عمیق‌ترین و واضح‌ترین حروف کنده‌کاری شده خیره شدم: M♡S ، کنارش هم ۸۹ را با خودکار ثبت کرده بودند. در ذهنم ۸۹ را متعلق به M یا S دانستم و به این اندیشیدم که حالا کجایند و چه میکنند؟

شاید چندین سال است که با هم ازدواج کرده‌اند، در این سرمای استخوان سوز دخترکِ M یا S برای پسرکِ M یا S چای دم کرده‌ است و با لذت در کنار هم نشسته‌اند، چای می‌خورند و از سالهایی که پشت این میزها به یاد هم بودند می‌گویند، یا شاید پسرک در محل کارش مشغول است و دخترک در خانه موهای دخترش را خرگوشی بسته، او را مشغول دیدن کارتون ماشا و میشا کرده و خودش برای همسرش شالگردن آبی فیروزه‌ای می‌بافد و هر چند رج یکبار به لحظه‌ای که دور گردن پسرک پیچیده شود و لبهایش به لبخندی کش بیاید فکر میکند و لبخند میزند یا شاید هم...

نمیدانم شاید هم حالا هر کدامشان جدا از دیگری گوشه‌ای از شهر مشغول گذران ایام است و روزی وسط باران زمستانی در خیابان ساحلی گذرشان بهم برسد، نگاهشان بهم گره بخورد و بعد با حسرت به سمت ساختمان آجری کتابخانه و خاطراتش کشیده شود؛ کسی چه میداند پشت حکاکی‌های این میز چوبی چه حکایت‌هایی که نهفته نیست...

نتیجه: حکاکی روی میز و وسایل عمومی کاری زشت و ناپسند است! :))

+ هم‌ اکنون چهارمین بارون زمستونی در حال بارشه:)


منو این همه خوشبختی محاله:)

یعنی اوج مظلومیت ما رو میتونید تو این عکسها حس کنید:))
پ ن: باور کنید حتی بوی آسفالت و قیر و حتی‌تر صدای دعوای کارگرها هم برام قشنگ شده:))

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan