فرشته ...
يكشنبه ۷ آبان ۹۶
به پهنای صورت اشک میریختم، گویی نرسیدن را از همان روز حس کرده بودم!
-الان چه مرگته خو؟
- مو خو میدونم امسال هم نمیرُم، اصلا امسال بوی کربلا نمیاد، حس کسی که میخواد بره کربلایه ندارُم، آخ که مو امسال هم نمیرُم!
بلندتر زدم زیر گریه ، صدای هق هق و فین فینم در خانه پیچید!
- ها! که امسال حس کربلا رفتنه نداری، نه؟ نه که پارسال که داشتی خیلی رفتی [با خنده ادای مرا در می آورد] مو امسال دیگه میرُم کربلا، اصلا همش یه حسی تو دِلُم میگه مو امسال طلبیده شدمه... اخرش هم همه رفتن و حاج خانم خوش جا موند، حالا امسال میگه بوی کربلا نمیاد!
وسط گریه هایم از ادا در آوردنش خنده ام گرفت.
-پارسال خو بو زده بودت و نرفتی، بلکه امسال که بو نمیاد بخوای بری، شاید امسال خدا بخواد سوپرایزت کنه... اصلا بر عکس تو امسال یه حسی تو دلِ مو میگه تو میری کربلا!
- الان راس ایگی؟ (الان داری راست میگی؟)
-ها می(مگه) مرض دارُم دروغت بِدُم اخه؟ الانم خجالت بکش بلند شو؛ نخواد بره یه مکافاتیه بخواد بره هم یه مکافات دیگه!
-هعی، خدا از زبونت بشنوه، بِرُم اولِ همه سی تو(برای تو) دعا ایکنم.
امروز نرفتنم قطعی شد، پاسپورت را تازه صادر کرده اند، دو روز دیگر تازه به اداره ی پست بوشهر میرسد بعد هم پنج روز طول میکشد تا ویزا صادر شود، یعنی باز هم از قافله ی عشق جا ماندم!
به " او" گفتم:
_ مو خو حسم حساب و کتاب درست و حسابی نداره، به قول خوت پارسال فکر ایکردم ایروم (فکر میکردم میروم)اما همه رفتن و مو موندُم، اما خو احساسات تونم فقط به درد خوت ایخره (فقط به درد خودت میخورد)، مرده شور تونه ببرن با او احساساتت که همیشه ی خدا واری بی(وارونه بود)...