هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


چشمات بی اثر نبود...

هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست، این را درست زمانی فهمیدم که برای گرفتن دستانت مجبور به شکستن پاشنه ی کفش‌هایم شدم!

برای لمس آغوشت پاهایم روی پله هایی که صدبار آنها را با عجله طی کرده بودم لیز خورد!

برای دیدن چشمهایت فال مخصوص رنگ چشم‌ها را ساختم و در عمق قهوه ای ترین چشم‌های دنیا بلندترین طالع تاریخ را جا دادم!

برای گفتن حرفهایم لیست پخش‌ها بهم خورد تا با صدای دیگری در گوشهایت فریاد بکشم: دنیا اگه تنهات گذاشت تو منو انتخاب کن...!

من با تو خالق لحظه هایی بودم که همیشه نام اتفاق را یدک می کشیدند...!

پ ن: کاملا بی مخاطب، که اگه مخاطب داشت مینوشتم اما هرگز از ترس اینکه مبادا خیال داشتنش به ذهن کسی خطور کنه انتشارش نمیدادم، دقیقا همین قدر غیرتی یا شایدم‌ حسود:)


بنویسید که باز جامانده...

حسین جان! اربعینت رسید ولی باز دستانم به ضریح تو نرسید، پاهایم باز لایق حرکت در مسیر تو نشد!

بضاعت من همین سلام نصف و نیمه از راه دور است، میپذیری؟

السلام علیک ایها الارباب!

+ اصلا درست نوکر تو بی گناه نیست

اما حسین حال دلم رو به راه نیست...


صبح دل انگیز پاییزی:|

مردم وقتی صبح از خواب بیدار میشن از پنجره منظره ی زیبای پاییزی، برگ های زرد روی زمین ریخته شده، نسیم خنک پاییزی که موهاشون رو نوازش کنه، گنجشک و رودخونه که با صداشون به آدم حس زندگی میدن و ... رو میبینن و روزشون رو با این احساسات زیبا میسازن!

اون وقت من از خواب بیدار شدم اولین صحنه ای که دیدم این بود: اَخخ

اصلا از صبح حالم دگرگونه:(

+ جاتون خالی یکی از همسایه ها داره خونه میسازه چند روزه از صبح کارگرهاشون آهنگ میذارن، امروز صبح حامد همایون بود الان یه روضه ی ترکی گذاشتن نمیدونم چی میگه ولی خیلی خوبه:)


این خاک بوی تو میدهد...

آخرین رکعت نمازش را هم نشسته خواند، چادر گلدار قرمزِ رنگ و رو رفته اش را دور کمر پیچید و با تمام خستگی باز از جا برخاست؛ برای صدمین بار کنار پنجره ایستاد، هوا رو به تاریکی می رفت و روشنایی خورشید جای خود را به نور بی رمق تیر چراغ برق می داد، جاده ی خاکی رو به رو اما هنوز خالی بود، با قدم هایی لرزان راه آشپزخانه را در پیش گرفت ناگهان دلشوره، اضطراب و ترس به دلش چنگ انداخت ، زیر لب امن یجیبی خواند بلکه قلب بی قرارش آرام گیرد اما اضطراب تمامی نداشت، دلش نوید حادثه ای بد میداد؛ به سختی آب دهانش را قورت داد و قدمهای رفته را بازگشت، قبل از نشستن باز نگاهی به جاده انداخت ، کنار سجاده نشست و برای آرامش قلب بی تابش یک دور تسبیح خاکی یادگار همسرش را صلوات فرستاد، هنوز دانه های آخر تسبیح را نینداخته بود که صدای "تق تق" درِ چوبی خانه بلند شد.

دستانش را به زانوها گذاشت و باز به زحمت از جا بلند شد، الهی شکری زیر لب گفت و به سمت در رفت، نرسیده به در به عکس روی دیوار لبخند زد، در را باز کرد، پسری قد بلند با موهای تراشیده و لباس خاکی پشت در ایستاده بود ، سرش را تا انتها به پایین انداخته بود گویی از چشمان مادر شرم میکرد!

-سلام ننه، چیزی شده؟ تو از دوستای مهدی هستی؟

پسرک سر بلند کرد، چشمان شرمنده و خونبارش گویای خبر بود، قوت از زانوهای مادر رخت بست، چادر سفیدش به زمین افتاد، چرخید، قطره ی اشک از چشمانش به روی گونه غلتید و نگاهش به قاب عکس پسر خیره ماند!

دیگر هرگز از آن جاده ی خاکی قدمهای استوار و مردانه ی پسر به خانه نرسید...

پ ن: فراموش نمی کنیم پشت خار سیم های مرز کشورمان چه جوانانی پرپر شدند، چه مادران و پدرانی بی پسر شدند تا خاک وطن چون سرو سربلند باقی بماند!


میو میو

دوم یا سوم دبستان بودم، یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خانه برگشتم صدای"میو میو" گربه ها پشت وسایل گوشه ی حیاط توجه ام را جلب کرد، نزدیکتر که رفتم سه بچه گربه به همراه مادرشان را دیدم.

چندین روز گذشت تا اینکه گربه ی مادر دو فرزند خود را برداشت و رفت، اما یکی از بچه گربه ها که پایی زخمی داشت باقی مانده بود؛ از آن روز یکی از فعالیت های روزانه ی من و احمد دادن شیر به بچه گربه بود ؛ از مدرسه که می آمدیم یکی از پاکت های شیر مدرسه را باز میکردیم، قیف کاغذی کوچکی درست میکردیم، احمد دستانش را در پلاستیک می کرد و بچه گربه را می گرفت، قیف را در دهانش می گذاشت و من آرام آرام شیر را در قیف می ریختم و بچه گربه می خورد.

حدود شش، هفت روز کار هر روز ما همین بود، گربه ی مادر هم چند روزی به فرزند کوچکش سر زد و بعد رهایش کرد تا اینکه... یک روز ظهر وقتی از مدرسه برگشتیم بچه گربه را افتاده روی زمین دیدیم، تن کوچکش روی زمین خشک شده بود، از آن روز دیگر صدای "میو میو" بچه گربه را نشنیدیم!

اگر روزگاری کوچه ی خاکی ما، پشت دیوار همسایه، زبان باز کند از دفن جوجه و گربه و اردک و مراسم های غم انگیز کودکانه ی ما و همبازی هایمان حکایت ها دارد!

دنیای کودکی عجب دنیای بی غل و غشیست...

پ ن۱: از آن روز از صدای "میو میو" بچه گربه ها بدم می آید!

پ ن۲: درست حدس زدید! ماجرای گربه ی هانیه توسلی مرا به یاد بچه گربه ی کودکی هایم انداخت.

پ ن۳: فکر میکنم مادرم هنوز هم اگر به یاد آن بچه گربه بیافتد باز دعوایمان می کند!


کجاست؟

آنکه بی باده کند جان مرا مست، کجاست؟

و آنکه بیرون کند از جان و دلم دست، کجاست؟

و آنکه سوگند خورم ، جز به سر او نخورم

و آنکه سوگند من و توبه ام اشکست، کجاست؟

و آنکه جانها به سحر نعره زنانند از او

و آنکه ما را غمش از جای ببردست، کجاست؟

پ ن: و میم اولِ تو یعنی که سالهاست منتظری و چه جاهلانه ما به انتظار تو نشسته ایم...


ماه هم از دور زیباست

نوشته اند که آدمها را در روزهای سخت باید شناخت؛من میگویم آدمها را در لحظه ی سقوط باید شناخت!

یعنی همان لحظه ای که ارتفاع بدبختی هایت از ارتفاع صبر و تحملت، از توان پاهایت برای ایستادن بیشتر میشود.

سقوط دقیقاً همان جاییست که می توان اهل را از نااهل باز شناخت، لحظه ی شناختن آدمها اما عجیب لحظه ایست!

پایت که بلغزد همه به سمتت هجوم می آورند،دوست و دشمن؛ آنکه سالها بود و گمان کردی در مهلکه هم همراه توست به سمتت میدود،نزدیکتر که میرسد کفتاری را میبینی که برای افتادنت لحظه شماری میکند تا نعش بی جانت را تکه تکه کند و به یغما ببرد؛ آن یکی هم میدود، آنکه گمان کردی لحظه ی افتادنت را جشن میگیرد، هلهله سر میدهد و کِل میکشد اما... دستانش را به سمتت می گیرد، اشک غم را در چشمان غمبارش میبینی،میگوید:"جنگیدن هم قاعده دارد،میدان رزم جای نامردی نیست،بایست و مردانه بجنگ" شاید تازه آنجاست که میتوانی بشناسی، شناختن آدمها اما عجیب دردیست...

پ ن: من از بیگانگان دیگر ننالم ... که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!

+


مرده شور تو و اون احساست رو ببرن

به پهنای صورت اشک میریختم، گویی نرسیدن‌ را از همان روز حس کرده بودم!
-الان چه مرگته خو؟
- مو خو میدونم امسال هم نمیرُم، اصلا امسال بوی کربلا نمیاد، حس کسی که میخواد بره کربلایه ندارُم، آخ که مو امسال هم نمیرُم!
بلندتر زدم‌ زیر گریه ، صدای هق هق و فین فینم در خانه پیچید!
- ها! که امسال حس کربلا رفتنه نداری، نه؟ نه که پارسال که داشتی خیلی رفتی [با خنده ادای مرا در می آورد] مو امسال دیگه میرُم کربلا، اصلا همش یه حسی تو دِلُم‌ میگه مو امسال طلبیده شدمه... اخرش هم همه رفتن و حاج خانم خوش جا موند، حالا امسال میگه بوی کربلا نمیاد!
وسط گریه هایم از ادا در آوردنش خنده ام گرفت.
-پارسال خو بو زده بودت و نرفتی، بلکه امسال که بو نمیاد بخوای بری، شاید امسال خدا بخواد سوپرایزت کنه... اصلا بر عکس تو امسال یه حسی تو دلِ مو میگه تو میری کربلا!
- الان راس ایگی؟ (الان داری راست میگی؟)
-ها می(مگه) مرض دارُم دروغت بِدُم اخه؟ الانم خجالت بکش بلند شو؛ نخواد بره یه مکافاتیه بخواد بره هم یه مکافات دیگه!
-هعی، خدا از زبونت بشنوه، بِرُم اولِ همه سی تو(برای تو) دعا ایکنم.
امروز نرفتنم قطعی شد، پاسپورت را تازه صادر کرده اند، دو روز دیگر تازه به اداره ی پست بوشهر میرسد بعد هم پنج روز طول میکشد تا ویزا صادر شود، یعنی باز هم از قافله ی عشق جا ماندم!
به " او" گفتم:
_ مو خو حسم حساب و کتاب درست و حسابی نداره، به قول خوت پارسال فکر ایکردم ایروم (فکر میکردم میروم)اما همه رفتن و مو موندُم، اما خو احساسات تونم فقط به درد خوت ایخره (فقط به درد خودت میخورد)، مرده شور تونه ببرن با او احساساتت که همیشه ی خدا واری بی(وارونه بود)...

چرا؟!

روز دوم صفر بود؛ از درِ حیاط به قصد خرید بیرون رفتم، دو تخم مرغ شکسته جلوی درِ حیاط توجه ام را جلب کرد، در طول مسیر روبروی درِ حیاطِ تمام همسایه ها بقایای تخم مرغ شکسته به چشم میخورد!

وقتی برگشتم از مادر پرسیدم:

_در همه ی خونه ها تخم مرغ شکسته، چرا؟

_دیروز اول ماه صفر بود دیگه!

_ خب باشه؟ که چی؟الان تخم مرغ بشکنیم قضا و بلا دور میشه؟!

_ نمیدونم والا همه میشکنن دیگه!

خیلی فکر کردم،دیدم نصف کارهای ما همین طور است،دلیل؟همه میکنند، حال بروید و از همه بپرسید، جواب چیست؟ دخترِ خاله ی پسر عموی عمه ی فلانی در فلان روز چنین کاری را کرده! بدون حتی ذره ای فکر؛ حال بروید و شخص مذکور را بیابید و بپرسید چرا این کار را کردی؟‌ میگوید:" من نکردم که، تخم مرغ از دستم افتاد و شکست، عمدی نبود"! 

ماشین میخرند زیر چهار چرخش تخم مرغ میگذارند و میشکنند، اول ماه های حرام درِ حیاط تخم مرغ میشکنند و ... دلیل هم ندارد، یک نفر هم نمی گوید" خب چرا؟ اسراف است عزیزِ جان،اسراف، پول همین تخم مرغ ها (یا حتی خودشان) را جمع کنید و بدهید به نیازمند بلکه دردی از او درمان شود" ریشه ی این مردم و اعتقاداتشان را همین خرافات و رسومات من درآوردی در آورده است که حتی یکبار هم نپرسیدند، چرا؟!

پ ن ۱: یک نسل بعد هم همین ها را در کتابها و باورهایشان مینویسند به نام عقاید مذهبیِ یادگاری از گذشته و فردا روشنفکری پیدا میشود و همین ها را زیر سئوال میبرد و همه چیز را خرافه میخواند، از آن ور هم عده ای یقه چاک میدهند و فریاد "وا اسلاما" سر میدهند!

پ ن۲: برادر خودم هم ماشین که خرید تخم مرغ شکست، درِ حیاط خودمان هم دو تخم مرغ شکسته بود، این یعنی ما هم جزء همین مردمیم و سر سوزنی ادعای فهم بیشتر نداریم.


هواتو کردم

یک: به نظرِ من هر کس که بمیرد و یک سپیده ی صبح را در هوای مارد نفس نکشیده باشد، یکبار پیاده از جاده ی وسط اردوگاه نگذشته باشد ، یک آخر شب را میان آن راه آسمانی، که دو طرفش را با گونی های پر از خاک و فانوس های چشمک زن ساخته اند ، قدم‌ نزده باشد، جاهل از دنیا رفته است!
دو: کاش میشد هوای بعضی مکان ها و زمان ها را در پلاستیک کرد و نگه داشت برای روز مبادا، برای زمانی که اکسیژن کم می‌آوری و ...
سه: "والله که لایمکن الفرار از عشقت" ...
چهار: بگذارید عشق را از نگاه امروزم خلاصه کنم: یک طلوع در مارد، یک غروب در طلاییه...
پنج: کارم عجیب به دعا گره خورده، اگه میشه اون گوشه موشه های روز و شبهاتون یه دعایی هم به حال من کنید!
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan