يكشنبه ۲۳ آذر ۹۹
امروز بالاخره بعد از چند روز مخالفت من، برادرم برای برادرزادههایم مرغ عشق خرید؛ هر چقدر استدلال کردم که جای پرنده با آن بالهای رنگینش در قفس نیست، اصلا اگر یکنفر خودتان را بگیرد و بیندازد در قفس خوشتان میآید؟ کسی قانع نشد. استدلال مقابلشان هم این بود که خود در قفس است و ما فقط از آنجا میخریم و میآوریم به اینجا، صرفا یک نقل مکان!
راستش را بخواهید من هم خسته ، عاجز و ناتوان بودم از توضیح چیزی به نام "عرضه و تقاضا" ، شاید هم از قبل میدانستم که هیچ کدام از حرفهایم اثری در نتیجه نخواهد داشت.
از برادرزادهی کوچکی که مادرش هم مرغ عشق دارد و پدرش هم مخالفتی ندارد هم راستش نمیتوانستم انتظاری داشته باشم.
نتیجهی همهی این حرفها این شد که امروز روی آکواریوم خالی از ماهی یک قفس و مرغ عشقی تنها در آن، اضافه شد.
کمی بعد از غروب بود که وارد هال شدم و روبروی قفس مرغ عشقی که سارا اسمش را گذاشته است ملوسک و سبحان صدایش میکند عروسک ایستادم، به بالهای رنگی بسته و نگاه اسیرش چشم دوختم؛ بغض راه گلویم را گرفت، نمیدانم اثر خستگی و غصههای این روزها بود یا دیدن اسارت و تنهایی یک پرنده، اما هر چه که بود غصهاش جاندار بود، آنقدر که اشک را گوشهی چشمم راه انداخت.
خدا، به پرندهای که نمیدانم از بدو بودنش اصلا با واژهی آزادی و پرواز آشنا شده است یا نه، یک جفت بال پرواز هدیه داده است، آسمان را فرش راهش کرده تا بال بگستراند و برود به دوردستها، به ناکجایی که بتواند از غصههایش دمی بیاساید اما ... چه بیرحم است آدمی که بال را میگیرد و قفس میدهد، آزادی را میگیرد و اسارت هدیه میدهد و در نهایت با منتی ناشی از غروری ابلهانه میگوید "ازش مراقبت میکنم "! چطور میشود پای کسی را بست، فرصت زندگی و نفس کشیدن در معنای آزادی را از او سلب کرد اما دم از مراقبت زد؟
به این اشرفِ اصغرِ مخلوقات فکر میکنم، اصغری که ادعای عقل میکند اما قفس میسازد در ابعاد گوناگون، یک روز قفسی کوچک در خانه برای پرندهای که از جنس آزادی و صحراست، یک روز قفسی بزرگتر به اسم باغوحش برای منفعت و روزی دیگر هزار زندان رنگارنگ بزرگتر به وسعت سرزمین و جهانی که در آن نفس میکشد.
القصه که حالا دستم به هیچ جایی بند نیست، نه میتوانم تمام قفسهای دنیا را بشکنم و نه حتی کسی را قانع کنم که نخریدن هم یک راه مبارزه است ولو به وسعت یک شمع در جهانی که تاریک است اما ...
امروز برای خودم مینویسم که اگر روزی مادر فرزندی بودم برایش مشق آزادی میکنم، برایش از شکستن قفس میگویم، از اینکه جای هیچ مرغ عشقی در قفس نیست ...
+ غصه بیخ گلویم را گرفته است.
گفته بودم عاشق پرستوام؟ گفته بودم اگر تناسخ واقعی باشد میخواهم پرستویی باشم به رنگ شب، آزاد و رها در بیکرانهی آسمان؟ اوج بگیرم به زیبایی اوج پرستوها در لحظهی کوچ؟ گفته بودم!
و حالا با نگاه کردن به بالهای پرنده، تنهایی دهشتناکش در کنج اسارت، قفس چند وجبیاش ... بغض بیخ گلویم را گرفته ...
راستش را بخواهید من هم خسته ، عاجز و ناتوان بودم از توضیح چیزی به نام "عرضه و تقاضا" ، شاید هم از قبل میدانستم که هیچ کدام از حرفهایم اثری در نتیجه نخواهد داشت.
از برادرزادهی کوچکی که مادرش هم مرغ عشق دارد و پدرش هم مخالفتی ندارد هم راستش نمیتوانستم انتظاری داشته باشم.
نتیجهی همهی این حرفها این شد که امروز روی آکواریوم خالی از ماهی یک قفس و مرغ عشقی تنها در آن، اضافه شد.
کمی بعد از غروب بود که وارد هال شدم و روبروی قفس مرغ عشقی که سارا اسمش را گذاشته است ملوسک و سبحان صدایش میکند عروسک ایستادم، به بالهای رنگی بسته و نگاه اسیرش چشم دوختم؛ بغض راه گلویم را گرفت، نمیدانم اثر خستگی و غصههای این روزها بود یا دیدن اسارت و تنهایی یک پرنده، اما هر چه که بود غصهاش جاندار بود، آنقدر که اشک را گوشهی چشمم راه انداخت.
خدا، به پرندهای که نمیدانم از بدو بودنش اصلا با واژهی آزادی و پرواز آشنا شده است یا نه، یک جفت بال پرواز هدیه داده است، آسمان را فرش راهش کرده تا بال بگستراند و برود به دوردستها، به ناکجایی که بتواند از غصههایش دمی بیاساید اما ... چه بیرحم است آدمی که بال را میگیرد و قفس میدهد، آزادی را میگیرد و اسارت هدیه میدهد و در نهایت با منتی ناشی از غروری ابلهانه میگوید "ازش مراقبت میکنم "! چطور میشود پای کسی را بست، فرصت زندگی و نفس کشیدن در معنای آزادی را از او سلب کرد اما دم از مراقبت زد؟
به این اشرفِ اصغرِ مخلوقات فکر میکنم، اصغری که ادعای عقل میکند اما قفس میسازد در ابعاد گوناگون، یک روز قفسی کوچک در خانه برای پرندهای که از جنس آزادی و صحراست، یک روز قفسی بزرگتر به اسم باغوحش برای منفعت و روزی دیگر هزار زندان رنگارنگ بزرگتر به وسعت سرزمین و جهانی که در آن نفس میکشد.
القصه که حالا دستم به هیچ جایی بند نیست، نه میتوانم تمام قفسهای دنیا را بشکنم و نه حتی کسی را قانع کنم که نخریدن هم یک راه مبارزه است ولو به وسعت یک شمع در جهانی که تاریک است اما ...
امروز برای خودم مینویسم که اگر روزی مادر فرزندی بودم برایش مشق آزادی میکنم، برایش از شکستن قفس میگویم، از اینکه جای هیچ مرغ عشقی در قفس نیست ...
+ غصه بیخ گلویم را گرفته است.
گفته بودم عاشق پرستوام؟ گفته بودم اگر تناسخ واقعی باشد میخواهم پرستویی باشم به رنگ شب، آزاد و رها در بیکرانهی آسمان؟ اوج بگیرم به زیبایی اوج پرستوها در لحظهی کوچ؟ گفته بودم!
و حالا با نگاه کردن به بالهای پرنده، تنهایی دهشتناکش در کنج اسارت، قفس چند وجبیاش ... بغض بیخ گلویم را گرفته ...