هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


همچو قناری به قفس ...

امروز بالاخره بعد از چند روز مخالفت من، برادرم برای برادرزاده‌هایم مرغ عشق خرید؛ هر چقدر استدلال کردم که جای پرنده با آن بال‌های رنگینش در قفس نیست، اصلا اگر یک‌نفر خودتان را بگیرد و بیندازد در قفس خوشتان می‌آید؟ کسی قانع نشد. استدلال مقابلشان هم این بود که خود در قفس است و ما فقط از آنجا می‌خریم و می‌آوریم به اینجا، صرفا یک نقل مکان!
راستش را بخواهید من هم خسته ، عاجز و ناتوان بودم از توضیح چیزی به نام "عرضه و تقاضا" ، شاید هم از قبل می‌دانستم که هیچ کدام از حرف‌هایم اثری در نتیجه نخواهد داشت.
 از برادرزاده‌ی کوچکی که مادرش هم مرغ عشق دارد و پدرش هم مخالفتی ندارد هم راستش نمی‌توانستم انتظاری داشته باشم.
نتیجه‌ی همه‌ی این حرف‌ها این شد که امروز روی آکواریوم خالی از ماهی یک قفس و مرغ عشقی تنها در آن، اضافه شد.
کمی بعد از غروب بود که وارد هال شدم و روبروی قفس مرغ عشقی که سارا اسمش را گذاشته است ملوسک و سبحان صدایش می‌کند عروسک ایستادم، به بال‌های رنگی بسته‌ و نگاه اسیرش چشم دوختم؛ بغض راه گلویم را گرفت، نمی‌دانم اثر خستگی و غصه‌های این روزها بود یا دیدن اسارت و تنهایی یک پرنده، اما هر چه که بود غصه‌اش جاندار بود، آنقدر که اشک را گوشه‌ی چشمم راه انداخت.
خدا، به پرنده‌ای که نمی‌دانم از بدو بودنش اصلا با واژه‌ی آزادی و پرواز آشنا شده است یا نه، یک جفت بال پرواز هدیه داده است، آسمان را فرش راهش کرده تا بال بگستراند و برود به دوردست‌ها، به ناکجایی که بتواند از غصه‌هایش دمی بیاساید اما ... چه بی‌رحم است آدمی که بال را می‌گیرد و قفس می‌دهد، آزادی را می‌گیرد و اسارت هدیه می‌دهد و در نهایت با منتی ناشی از غروری ابلهانه می‌گوید "ازش مراقبت میکنم "! چطور می‌شود پای کسی را بست، فرصت زندگی و نفس کشیدن در معنای آزادی را از او سلب کرد اما دم از مراقبت زد؟
به این اشرفِ اصغرِ مخلوقات فکر می‌کنم، اصغری که ادعای عقل می‌کند اما قفس می‌سازد در ابعاد گوناگون، یک روز قفسی کوچک در خانه برای پرنده‌ای که از جنس آزادی و صحراست، یک روز قفسی بزرگتر به اسم باغ‌وحش برای منفعت و روزی دیگر هزار زندان رنگارنگ بزرگتر به وسعت سرزمین و جهانی که در آن نفس می‌کشد.
القصه‌ که حالا دستم به هیچ جایی بند نیست، نه میتوانم تمام قفس‌های دنیا را بشکنم و نه حتی کسی را قانع کنم که نخریدن هم یک راه مبارزه است ولو به وسعت یک شمع در جهانی که تاریک است اما ...
امروز برای خودم مینویسم که اگر روزی مادر فرزندی بودم برایش مشق آزادی می‌کنم، برایش از شکستن قفس می‌گویم، از اینکه جای هیچ مرغ عشقی در قفس نیست ...

+ غصه بیخ گلویم را گرفته است.
گفته بودم عاشق پرستوام؟ گفته بودم اگر تناسخ واقعی باشد می‌خواهم پرستویی باشم به رنگ شب، آزاد و رها در بیکرانه‌ی آسمان؟ اوج بگیرم به زیبایی اوج پرستوها در لحظه‌ی کوچ؟ گفته بودم!
و حالا با نگاه کردن به بال‌های پرنده، تنهایی دهشتناکش در کنج اسارت، قفس چند وجبی‌اش ... بغض بیخ گلویم را گرفته ...

نامه‌های پنج‌شنبه [18]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این روزهای باقی‌مانده از پاییز هنوز اسیر سرمای زود هنگام نشده باشی و روزگارت در سلامتی کامل طی شود.
روزهاست که برای شروع نامه‌ام فکر می‌کنم اما هنوز هم نمی‌دانم که از کجا و چگونه آغاز کنم تا به خواب چند روز قبل برسم و آن را برایت شرح دهم ؛ پس اجازه بده بدون مقدمه به سراغش بروم، که برای نوشتن هیجانی عجیب دارم؛ هر صبح که چشم‌هایم را باز می‌کنم و شب هنگام که سر بر بالین می‌گذارم به اولین و آخرین چیزی که فکر می‌کنم رویای آن شب است.
یکشنبه شب، دست در دست تو روبروی کاخ کرملین بودم، کرملین زیبا با رنگ‌های سحرآمیزش!
حس می‌کردم که پا در واقعیت گذاشته‌ام، چیزی فراتر از رویا، آنچنان که می‌توانم با دستانم لمسش کنم و با چشم‌هایم زیبایی‌اش را به تماشا بنشینم.
در آن شب سرد که گویی زمستان بود، گرمای دستانت وجود یخ بسته‌ی آشفته‌ام را گرم می‌کرد.
یقین دارم که تو در آن شب رویایی از هر شاهزاده‌ای که در راهروهای کرملین قدم بر می‌داشت زیباتر بودی، با چشمانی درخشان که نشانی از سردی روسیه و خشکی بادهای آن شب نداشت.
موهایت در باد عجیب دلبرانه می‌رقصید، مثل  شاخه‌های گیلاسی که باد عطرش را در هوا پراکنده باشد.
رویای عجیبی بود! تو زیباتر از رویا بودی، حتی واقعی‌تر، آنقدر واقعی که در بیداری به دنبالت می‌گشتم، دنبال عطر آشنایی که خبر از بودنت بدهد اما ... دریغ!
گاهی حس می‌کنم من در عشق حل شده‌ام، شاید هم در تو حل شده‌ام که دیگر نشانی از خود در هیچ جایی نمی‌بینم، همه تویی و من نیست شده‌ام یا شاید هم در تو جاودانه شده‌ام؛ نمی‌دانم!
این روزها به معنای عشق بیشتر و بیشتر فکر می‌کنم. آیا عشق آن نیست که بعد از نبودنمان، بعد از رفتنمان همچنان روحی از ما باقی مانده باشد، روحی که تا ابدیت عاشقانه معشوق را ستایش کند؟ گمان میکنم اگر حیات در جهان دیگری باشد همان عشق است، همان روح بازمانده که تا همیشه باید ستایشگر محبوب باشد.
ای تنها نهال بازمانده از من، معشوق من!
حس می‌کنم هر روزی که می‌گذرد عشق در ریه‌هایم شاخ و برگی نو می‌زند.
شبی روبروی کرملین، روزی در راه پله‌های لمپویونگ و روزی دیگر روی سکوهای نوتردام از نو عاشقت می‌شوم؛ هر روز با تو در سرزمینی تازه عشق را کشف می‌کنم.
عزیز جانم!
چیزی تا کریسمس باقی نمانده، شهر در لباس سفید، کاج‌های سر به فلک کشیده و نور چراغ‌های رنگی غرق می‌شود؛ صدای هلهله و شادی مردم از شروع سال نوی میلادی در تمام کوچه پس‌کوچه‌های آنگلبرگ می‌پیچد اما برای من ... عزیزم سال‌های من سال‌هاست که بی تو کهنه‌اند، بی تو مرده‌اند... .
نامه‌ام را با خیال سفرهای مشترک نرفته‌یمان برایت پست می‌کنم، به امید شبی که در میدان سرخ با تو هم‌قدم شوم.

+ گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری ... قربان قدت، بگذر و بگذار بمیرم!

پ‌ن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمی‌کنید، لطفا اگه براتون امکان داره این پست رو مطالعه کنید، متشکرم :)




کتاب‌چین

اسکله که از دور نمایان شد، پاروها را بالا آورده و در کف قایق رها کرد. آرام انتهای قایق دراز کشید و در زیر آفتاب عصر گاهی، که کم­‌کم در آب فرو می­‌رفت، به گذشته فکر کرد. ذهنش آن­‌سوتر از آب­‌ها در خانه‌­ی قدیمی‌­شان، کنار چتری کوچولو، روی ریل­‌های قطارِ مانگاراتیبا، کنار اتومبیل آقای ایمانوئل والادرس و در منزل مجلل پورتوگای محبوبش پرسه می­زد. به نزدیکی­‌های مانگاراتیبا رسیده بود که روزینیا با خستگی و بی­‌حالی ناشی از چرت نیم­‌روزی صدایش کرد :

- زه‌ اوروکو!
- چه می­‌خواهی روزینیا؟
- به چه چیزی فکر می­‌کنی که اینطور در خیالات غرق شده­‌ای؟
- به زه‌زه؛ به زه‌زه‌­ی کوچک فکر می­‌کنم روزینیا­؛ سخت دلتنگش هستم.
- چه چیز این زه‌­زه‌­ی کوچک اینطور تو را به فکر فرو برده؟
غم‌­هایش و نگاهی که معصومیت از میان مژگانش چکه می‌­کند؛ تو زه‌­زه را ندیده‌­ای روزینیا؛ حتم دارم که اگر روزی او را می­‌دیدی شیفته‌­اش می‌­شدی!
- به اسکله نمی­‌رویم زه‌ اوروکو؟ خورشید کم­‌کم در حال غروب است!

پاروها را از کف قایق برداشت و در آب رودخانه فرو کرد؛ با هر بار شکافته شدن آب گویی قلب زه‌ اوروکو نیز شکافته می‌­شد؛ زمان شناور بودن روی آب همیشه برای او زمانی تلخ اما آرامش­‌بخش بود. تمام طولِ مسیر را به گلوریا و پورتوگا فکر کرد و آرام زیر لب نجوا کرد "آه ای مسیح کوچک! دلم می­‌خواهد دوباره پورتوگایم را ببینم ... "

پاهایش را که بر شن­‌های ساحل گذاشت خانوم کلاری، ژان باپتیست و آقای ویل ترینر از دور نمایان شدند، آنها تمام ساعات نزدیک به غروب را در ساحل گذرانده بودند تا بتوانند از میهمان عجیب­‌شان استقبال کنند.
خانم کلاری با مهربانی از دشواری سفر و ناآرامی رودخانه سئوالاتی پرسید اما زه­‌ اوروکو که معمولا تمایلی به صحبت با اطرافیانش نداشت با کلماتی کوتاه و بریده به سئوالات‌شان پاسخ داد.

باران آرام آرام شروع به باریدن کرده بود، کمی جلوتر، دقیقا جایی که شن­‌های ساحل در آب فرو رفته بودند چرخ­­‌های ویلچر در شن­ فرو رفت، زه­ اوروکو به نرمی ویل را از جایش بلند کرد اما اخم­‌های او به شدت در هم فرو رفت. 
- درد دارد زه اوروکو، زندگی تماما درد دارد.
- "اگر درد نداشت چنین ارزشی پیدا نمی­‌کرد، حالا سعی کن جلو بروی، باید بیرون بروی!"..."وقتی وارد دنیای جدیدت شوی اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد. آدم­‌ها وقتی از منطقه­‌ی امن خودشان بیرون می­‌آیند همیشه احساس سردرگمی می­‌کنند."
- تو درک نمی­‌کنی اما من می­‌خواهم همان خود قدیمم باشم.
کمی گردنش را بالا اورد، با کلماتی کوتاه که می­‌توانست به خوبی مفهوم حرف­‌هایش را برساند در چشم­های ویل نگاه کرد.
- "باید بیرون بروی؛ راه بروی، فاصله­‌ای را که تو را از بیرون جدا می­‌کند طی کنی، به زودی می­‌بینی که زندگی زیباست [ صورتش را به سمت آسمان بارانی چرخاند] خصوصا بعد از باران" ... .

+ این پست برای چالش کتاب‌چین بلاگردون، نوشته شده، هر چند که نتونستم پستی مطابق میلم برای چالش بنویسم اما امیدوارم همین رو از من قبول کنید :)
++ به رسم چالش دعوت می‌کنم از  آشنای غریب، سارا امیری و پیمان کرامتی :)
+++ میتونید کتاب‌هایی که اسم شخصیت‌هاشون در پست استفاده شده رو حدس بزنید ؟ :)



به حق آسمون پر ستاره

چشمُم به چهل چراغِ آسمون اُفتاد و خیالُم رفت پی او شویی که زمزمه می‌کِرد :
به حقِ آسمونِ پر ستاره
امید دارُم که برگردی دوباره ...


گویند لحظه‌ایست .‌‌..

گویند لحظه‌ایست Run شدن برنامه
آن لحظه هزار بار تقدیم شما باد !

+ بیان احساساتم پست مفصلی می‌طلبد که حال توان نوشتنش نیست، بماند برای شبی که خوشحالی Run شدن برنامه‌‌های تمرینی کوچک و ساده‌ام، آن هم در قدم‌های لرزان و ابتدایی یادگیری برنامه‌نویسی، با غصه‌ی سوختن شارژر لپ‌تاپ همراه نشده باشد.

نامه‌های پنج‌شنبه [۱۷]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که احوالاتت در این روزهای ابتدایی پاییز، در این فصل عاشقانه‌های بی‌بدیل، فصل دل‌انگیزِ شروعت، مثل درختان بهار باشد؛ سرزنده و سبز، پر از شکوفه‌هایی که بوی زندگی می‌دهند.
دیروز به شکرانه‌ی شروع پاییز و به یمن هوای خنک و نسیمی ملایم به دشت‌های اطراف کوه پناه بردم. 
نسیم همراه با سبزه‌ها، موهای خسته‌ی نشسته بر شانه‌ام را نوازش می‌کرد و صدای خش‌خشِ بی‌نظیر درختان که به استقبال فصل سکون می‌رفتند گوش‌هایم را مهمان ضیافتی پاییزی کرده بود.
به آسمان چشم دوخته بودم، به ابرهای سفید، به زیبایی دلگیری که رفته‌ رفته جایش را به تاریکی اعجاب‌‌انگیز شب و درخشش مسحور کننده‌ی ستارگان میداد؛ چشمانم محو پرستویی بازیگوش بود که تلاش میکرد هم‌بازی ابر کوچکی شود، ناگهان هواپیمایی در کنار آن بیکرانه‌ی سپید نمایان شد!
قلبم، احساس کردم جایی در قلبم به لرزش در آمد.
یادت هست؟ عصر آن روزِ ... آوریل بود!
در میان خیل جمعیت حاضر در فرودگاه، در ازدحام مردمی که با چشمان گریان عزیز کرده‌یشان را به دست پرنده‌ای غول‌پیکر و مردمی غریب می‌سپردند، در نگاه‌های بی‌قرار مادرم، اشک‌های جاری گلاره، صدای فین‌فین دوستانم؛ چشمانم به دنبال نگاهی آشنا صورت‌‌‌های سرد و کمرنگ آدم‌ها را درو می‌کرد.
نیامده بودی، با هر قدمی که می‌رفتم چند قدم به عقب بر‌می‌گشتم تا برای آخرین بار نقش چشمانت را در مردمک‌های شرجی‌زده‌ام حک کنم اما ... نبودی.
قدم‌ِ آخر، کنار درِ خروجی، وقتی با قدم‌هایی سست جسمِ بی‌جانم را برای آخرین‌بار از فرودگاه ایران بیرون می‌کشیدم، لحظه‌ی آخر، نگاه ناامیدم به نگاهِ خسته‌ی تب کرده‌ات، نگاهی که بوی کوچ‌های اجباری و استیصال میداد، گره‌ خورد. ندیدی که با چه جان کندنی دسته‌ی فلزی چمدان را در دست‌های یخ بسته‌ام نگه داشتم.
از پنجره‌ی هواپیما، از فاصله‌‌‌‌ای که چون قرن‌ها دور و دراز می‌‌آمد؛ چشمانم به روی وطنم قفل شده بود.
 جانِ دل! تو وطنم بودی و من بی‌وطن شده بودم.
اینجا برای تو نقطه می‌گذارم در انتهای آن روز تا زمانی که خودت روایتش کنی، اما برای خودم سه نقطه می‌گذارم، مثل زخمی که هرگز بسته نشده باشد.
 قلبِ من هنوز هم چینی صد تکه‌اش با تداعی آن روز، فریادهای بی‌صدایش، نگفته‌هایش، هزار پاره می‌شود ...

+ شبیه برگِ پاییزی پس از تو قسمت بادم ... خداحافظ ولی هرگز، نخواهی رفت از یادم!


مسئلة

تصور کنید در یک باغ بزرگ، سرسبز و جذاب هستید که رنج و سختی و مشکل و تلاش و همه چیز هم تعطیل است، زمان تلاش گذشته و حالا نوبت به درو محصولات و استفاده رسیده است؛ هر چه بخواهی هست و هر آنچه اراده کنی حاضر و آماده در اختیارت می‌گذارند.
تا کِی؟ تا همیشه، تا ابد! 
این همان تصویر بهشت موعودی که همیشه برایمان مجسم کرده‌اند نیست؟
من همیشه به این‌جایش که می‌رسم مغزم ارور می‌دهد، "خب که چه؟" پررنگ‌تر می‌شود. 
همین؟ صبح تا غروب بنشینیم و موز و پرتقال و انار پوست بگیریم و نوش جان کنیم؟ نماز و دعا بخوانیم و بخوابیم؟ با زنی، مردی یا چیزی هم گاهی همراه شویم؟ خب که چه؟ تا کی؟ هدف همه‌ی این‌ها چیست؟ بعد از همه‌ی این‌ها به کجا خواهیم رسید؟

حس می‌کنم به پوچی رسیده‌ام، بخش پاسخ‌ دهنده‌ی ذهنم از پس سئوال‌هایم بر نمی‌آید و بخش پرسنده هم کوتاه نمی‌آید؛ شما پاسخی برای این دسته از سئوالاتتان دارید؟

+ همیشه وقتی چنین سئوالاتی رو مطرح می‌کنم که برام مهمه و ذهنم رو مشغول کرده، چند نفر پیدا میشن که بگن "تو حالا برو بهشت، بعد خسته شدی یه کاری میکنی"!
 لطفا شما از این دسته آدم‌ها نباشید :)

نامه‌های پنج‌شنبه [۱۶]

معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه به دستت می‌رسد احتمالا صبحِ روز جمعه است و تو از دیدن نامه‌ام ذوق‌زده و غافلگیر شده‌ای. [از صمیم قلب امیدوارم که این‌طور باشد]
دیروز به علت مشکلات آب و هوایی و باران شدید پیش‌بینی نشده، همه‌ی پرواز‌ها کنسل شده و تمام نامه‌ها با یک روز تاخیر به دست صاحبانشان رسیده است.
دو، سه روز قبل، در صندوق کوچکی، حاوی وسایل قدیمی که با خود از ایران به یادگار آورده بودم، سی‌دی کهنه‌ای پیدا کردم. وقتی آن را در دستگاه پخش قرار دادم خاطرات سالهایی دور و دراز مقابل چشمانم رژه رفت.
سی‌دی را به همراه دنیایی از خاطرات مشترک‌مان و به انضمام دلتنگی بی‌حدی، در پاکت نامه قرار داده‌ام؛ امیدوارم بعد از شنیدن آن خاطرات روزهای خوب گذشته‌ در ذهنت تداعی شود.
 
+ همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم ... و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی 

حتی از خودم :))

امروز ۱۶ شهریور ماه، روز بلاگستان فارسی بود.
خواستم به مناسبت امروز، از همین تریبون، از یک‌سری دوستان تشکر کنم.
اولین تشکر رو تقدیم می‌کنم به همه‌ی دوستانی که تو این سال‌ها مدام پست‌های مرگ بلاگستان، وبلاگ‌نویسی مرد و ... رو منتشر کردن و دغدغه‌های دیگران رو به باد سخره گرفتن؛ ممنونم که وقت گران‌بهاتون رو صرف غصه خوردن برای دیگران کردید، صرف غصه‌ی دغدغه‌ نداشتن دیگران [ که آخرش هم ما نفهمیدیم اصل دغدغه‌ی خیلی‌هاشون چی بود اصلا]!
ممنونم از دوستان عزیزی که مجاهدانه تو تمام وبلاگ‌ها کامنت گذاشتن و از نداشتن دغدغه‌ صحبت‌ها کردن، اهدافمون رو از نوشتن پرسیدن و باعث شدن یک‌ روزِ تمام ذهنمون رو درگیر پیدا کردن یک دلیل خفن کنیم!
ممنونم از کسانی که از هیچ تلاشی در راستای توهین، ازار و ناراحت کردن بقیه کوتاهی نکردن و با رفتارهاشون هر روز بعضی‌ها رو دلسردتر و دورتر از این مکان کردن، شماها واقعا آزمون صبر بودید برای خیلی‌ها :))

اما تشکر ویژه‌تر و کامل‌تر رو تقدیم می‌کنم به دوستانی که همه‌ی این‌ موضوعات رو دیدن، خوندن اما همچنان می‌نویسید، نامهربونی‌ها رو می‌بینن اما فضای وبلاگ اونقدر براشون دوست داشتنیه که چشم به روی دلخوری‌ها می‌بندن.
 می‌نویسن، از اعماق قلبشون، از لایه‌های مختلف ذهنشون، از دغدغه‌هاشون، دغدغه‌هایی که برای خودشون بزرگ و با ارزشه، از احساسات پاک و دست‌نخورده‌شون که خط به خطش رو با صداقت و ظرافت ثبت می‌کنن و هر پست، بیشتر از پست قبل تلاش می‌کنن که بهتر بنویسن؛ کسانی که دغدغه‌ی نوشتن و خوب نوشتن همیشه همراهشون بوده.
 به عنوان یه مخاطب، به عنوان یه بلاگر، به عنوان کسی که هر روز یکی از مردم آبادیش میرن و ترس متروکه شدن، ترس فرو ریختن، ترس نیست شدنِ فضایی که دوستش داره رو با وجودش حس می‌کنه، از همه‌ی شماهایی که هنوز هستید، هنوز می‌نویسید و چراغ خونه‌هاتون رو تو این ولایت روشن نگه می‌دارید و امید میشید برای بقیه‌ی هم‌سایه‌هاتون تشکر می‌کنم :)
ممنونم! بابت بودن تک‌تک‌تون ممنونم، الهی همیشه باشید و چراغ‌هاتون روز به روز بیشتر خودنمایی کنه :)

برای الیزه

بچه که بودیم برای اینکه ظهرها هوس بازی کردن در کوچه به سرمان نزند می‌گفتند "ماشین آشغالی میاد و میبرتت" ما هم از ترس ماشین آشغالی حتی خیال کوچه را به مغزمان راه نمی‌دادیم.
من حالا ۲۲ سالمه‌ام و خوب میدانم که قرار نبود مامور شهرداری فرشته‌ی کوچک را زیر بغل بزند و با خود ببرد اما هنوز هم با دیدن ماشین زباله ترس ناشناخته‌ای به جانم هجوم می‌آورد، تپش قلبم بالاتر می‌رود و استرس وجودم را احاطه می‌کند، استرسی که نمی‌توانم بر آن فائق بیایم؛ دیگر فرار نمی‌کنم اما تا حد امکان تلاش می‌کنم با آن‌ برخوردی نداشته باشم.
حتما کسانی را دیده‌اید که با وجود سن زیاد از تاریکی یا تنهایی می‌ترسند، یا کسانی که با وجود بارها آمپول زدن هنوز هم از شنیدن اسم سوزن رعشه‌ به تنشان می‌افتد.
 اغلب ما از ریشه‌‌ی ترس آدم‌ها، حتی آدم‌های نزدیک دور و برمان، حتی دوستان سالیان درازمان اطلاعی نداریم؛ ترسی که شاید به ظاهر مضحک و خنده‌دار باشد، ترسی که می‌تواند بیش‌از تصور ما روان افراد را تحت تاثیر قرار دهد.
پس لطفا با زدن برچسب‌های "ترسو" ، "بزدل" ، "سوسول" و ... تشدید کننده‌ی ناراحتی و رنجش اطرافیانمان نباشیم.

+ عنوان پست : صدای ماشین زباله قطعه‌ای معروف به "برای الیزه" اثر بتهوون است :)
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan