هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۳]

معشوق پاییزی من، سلام !

حال که این نامه را می‌­خوانی بهار از راه رسیده ، شکوفه­‌های باغچه‌ی کوچکم شروع به آراستن شاخه‌ها کرده‌اند و صدای شرشر رودخانه‌ی میانی شهر نیز این زیبایی را دو چندان می‌کند!

دیروز که با خانم برانگلی در مورد تغییرات حیاط و زیبایی اعجاب انگیز شهر در بهار صحبت می‌کردیم ناگهان به کنار درخت آلوچه‌ی حیاط پشتی پرت شدم، به آلوچه‌های خوشمزه و لبخندهای نمکینت، به زیبایی شکوفه‌ها و نگاه شیرینت، به عطر بهاری که چون پیک‌های پیاپی مستم می‌کرد!  

خاطرات مثل نماهنگی عاشقانه از چشم‌هایم عبور کرد ، فکر می‌کنم حتی خانم برانگلی هم می‌توانست آن لحظات را تماشا کند چون بی مهابا لبخند می‌زد ، شاید هم گمان می‌کرد دیوانه شده­‌ام و لبخندش می‌تواند تاثیر مثبتی بر روحیه‌ی یک دیوانه داشته باشد!

محبوبم!

اگر این هفته‌ها نامه‌ای از من دریافت نکرده‌ای امیدوارم گمان نکرده باشی که تو را از خاطر برده‌ام! آه چه تصور خنده داری ؛ مثل آن است که کسی بتواند یکی از اعضای حیاتی بدنش را فراموش کند، تو با روح و جان من سرشته‌­ای ، چطور می‌توانم تو را فراموش کنم؟

این روزها تو را بیش از پیش در کنارم حس می‌کنم ، هر لحظه و هر ساعت ، در میان باغچه یا نشسته روی صندلی راحتی چوبی‌م ، کنار اجاق گاز آشپرخانه یا در فروشگاه عمانوئیل ؛ پشت ظرف‌های کثیف ریخته شده در سینک ظرفشویی یا در حال شنیدن موسیقی های نوستالژیکم و ورق زدن آلبوم خاطرات!

این روزها تو را بیش از پیش کنارم حس می‌کنم، و این شوق نوشتن را در من کمتر می‌کند، با خود می‌گویم " او در تمام لحظات با من شریک است، از کدام ثانیه‌ی پوشیده یا احوال ندانسته برایش بنویسم؟" ؛ همین وجود همیشگی‌ات سد نوشتن نامه‌هایم شده است!

با این‌ حال باز هم برایت می‌نویسم، حتی وقتی حس می‌کنم با لبخند کنارم نشسته‌ای و به پاک‌نویس کردن نامه‌ام چشم دوخته‌ای!

میدانی؟! حتی وقتی فکر می‌کنم ذوقم در هنگام پست نامه را می‌بینی هم نمی‌توانم احساساتم را کنترل کنم، نمی‌توانم کمی از حال درونی‌ام را از تو پنهان کنم، هنوز هم از شدت شوق تا میانه‌ی در وسایلم را فراموش می‌کنم یا دست و پایم به وسایل سرِ راهم می‌خورد ، مثلا در یکی از چهارشنبه‌ها دستم به ماگ نقره‌ای روی میز خورد و هزاران تکه شد!

معشوق زیباروی من !

این روزها مدام زمزمه می‌کنم که باز هم بهار رسید و عطرت را سوغاتی آورد اما خودت همچنان از پشت حصار این فاصله‌ها به کلبه‌ی کوچک من نگاه می‌کنی ، چند بهار دیگر باید بگذرد تا خودت هم همراه با عطرت مهمان خانه‌ام شوی؟ چند بهار دیگر بگذرد عطرت را از میان چهارخانه‌های پیراهنت می‌شنوم؟!

 آه محبوبم ؛ چه بهارها و عطرها و خاطره‌ها بی تو گذشت، چه شیرینی‌ها بی تو تلخ شد و چه تلخی‌ها بدون شانه‌ات سپری شد ، چه فصل‌ها از این کوچه‌ها گذشت و من گرمی دستانت را در میانش حس نکردم ...

بگذریم ، لطفا خاطرت را با تلخ کامی‌های من نیازار، نمی‌خواهم چینی بر پیشانی‌ات بیفتد یا حتی گاه نَمی جسارت نشستن بر نرمی زیر پلک‌هایت را داشته باشد!

معشوق پاییزیم!

برایت بهاری پر از شکوفه، پر از شوق، پر از لذت زندگی و لبخندهای عمیق؛ برایت بهاری به زیبایی آفتابگردان‌های حیاط خانه‌ی پدری، به زیبایی یاس‌های باغچه‌ی مادربزرگ، به زیبایی نرگس‌های نشسته در گلدان ، آرزو می‌کنم!

 

هوس باد بهارم به سرِ صحرا برد ... باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد !

++ بشنوید [ نگار | سالار عقیلی


بیا به نگاه شکوفه‌ها لبخند بزنیم :)

امروز صبح که توت‌های صورتی شده‌ی روی درخت را دیدم با خود گفتم "نه مثل اینکه واقعنی بهار اومده" ، بعد که نسیمی خنک لای موهایم پیچید و قطرات باران بهاری روی صورتم نشست فهمیدم که بله، گویا واقعا بهار از راه رسیده است، با تمام خدم و حشمش، با شکوفه‌های شاه‌توت و بوی بهار نارنجش ، برگ‌های سبز درخت و جیک جیک گنجشک، آفتاب ملایم و شربت خنک و آواز چلچله‌هایی که خبر از ناخوشی اهل زمین ندارند!
امروز صبح، که چند روزی از تاجگذاری رسمی بهار می‌گذرد، انگار تازه متوجه شدم که سلطنت عوض شده و تخت پادشاهی به بانویی سبز پوش ، با چهره‌ای ملایم و تاجی از شکوفه‌ها بر سر رسیده است !
بهار امسال آرام آرام آمد، بی‌صدا و لنگ‌لنگان؛ نمی‌دانم شاید هم ما منتظرش نبودیم که رسیدنش را حس نکردیم، در هر صورت آمد ، جارچی‌ها حکم سلطنتش را در همه‌جا پخش کردند و ما هم به دیده‌ی منت پذیرفتیم!
حال هم بر خود لازم دیدم که قدوم مبارک ملکه‌ی جدید را ، با سه روز تاخیر ، خدمت شما مردم ملکِ تحت سلطنت شادباش گفته و سالی پر از بهار و سبز شدن،  شکوفایی و برکت را برایتان آرزو کنم :)

+ سال نوتون مبارک، امیدوارم این آخرین سال قرن به کام همه‌مون شیرین باشه :)
++ همچنین عید بعثت حضرت رسول (صلوات‌الله علیه) مبارک!




نامه‌ای برای امیر

بادبادک‌باز کوچک، امیر، سلام!

 می‌دانم که وقتی این نامه به دستت برسد دیگر آن بادبادک‌باز کوچک با چُپُن رنگی بر فراز عمارت نیستی، می‌دانم که حتی یادآوری آن خاطرات هم می‌تواند برایت تلخ و آزار دهنده باشد، اما راستش را بخواهی دلیل اصلی مخاطب قرار دادنت همان خاطرات زیبای کودکی و روزهای شاد مردم افغان است!

 قرار بود بنویسم، صبح یک روز که خواب از سرم پریده بود تو به خاطرم هجوم آوردی و تصمیم گرفتم که نامه‌ را به تو بنویسم! راستش روزهاست که تلاش می‌کنم نامه‌ای در خور بنویسم اما افکارم مجال نمی‌دهد و همین چند خط را هم وقتی برایت می‌نویسم که در حیاط نشسته و به آسمان دلگیر پوشیده از ابر که گه‌گاهی قطره‌ای از بغضش بر سرم می‌چکد نگاه می‌کنم.

برایت نامه می‌نویسم چون می‌خواهم بدانی که تا چه اندازه خاطراتِ تو و روزهای قبل از فاجعه‌ی غم انگیزی که بر سر مردمت نازل شد در نگاه و نگرش من به مردم افغانستان، مهاجرت و جنگ موثر بوده است!

میدانی از آن روزی که بادبادک‌باز را به پایان رسانده‌ام احساسم نسبت به همسایه‌های افغانمان تغییر کرده است، احساس می‌کنم که بیش از پیش دوستشان دارم و برایشان احترام مضاعفی قائلم؛ بارها به سرم زده است که کتابت را تهیه کرده، به منزل‌شان بروم و بگویم "بفرمایید این را برای شما خرید‌ه‌ام، فکر می‌کنم بدتان نیاید در یک عصر بهاری نگاهی به آن بیندازید"، دوست دارم بدانند که تو تا چه اندازه می‌توانی مبلّغ خوبی برای فرهنگشان باشی، آنها باید بدانند که دختری در همسایگی‌شان زندگی می‌کند که حالا مدت‌هاست با دیدن خنده‌های کودکانه‌ی کودکانشان به جای جنگ و آوارگی و خون‌ریزی و حماقت به یاد باغِ بابر، مزار شریف زیبا، عمارت‌های بزرگ و رنگی کابل می‌افتد، خصوصا با دیدن آن دخترک ۳_۴ ساله‌ی  مستاجر خانه‌ی صادق با موهای کوتاهِ زرد، چشمان رنگی و لباسِ قرمز افغانیش، و همه‌ی این‌ها به یمن نوشته‌های توست!

امیر عزیز!

نمی‌دانم حال که این نامه به دستت می رسد روزگارت چگونه است؟ هنوز هم به بازار اجناس دست دوم سر میزنی؟ خاطراتت را می‌نویسی؟ حال دوستان افغانت چطور است؟ آه که از این فاصله هم می‌توانم زخم مردم از عرش به فرش آمده‌ای را که به ناحق مجبور به تحمل آوارگی و سختی‌ها هستند را حس کنم! 

با همه‌ی این‌ها می‌دانم که تو از حال امروز مردم و کشور من آگاهی، از روزهایی که بیرق سیاهش را روی زندگی‌مان پهن کرده و انگار قصد بیخیال شدن هم ندارد!

راستی حال پسرِ حسن چطور است؟ متأسفم که اسمش را فراموش کرده‌ام! گفتم حسن، آه آن پسر مهربان هزاره!

 میدانی! سراسر صفحات آن خاطره‌ی تلخ برای حسن اشک ریختم، برای تنهایی و ملال نشسته بر سینه‌اش، و راستش را بخواهی با تمام تلاشی که انجام دادی اما هرگز نتوانستم تو و پدرت را به خاطر جفایی که بر او روا داشتید ببخشم، فکر نمی‌کنم بتوانی انزجار درونیم را هنگام خواندن آن صفحات متصور شوی!

امیر! کاش میشد دنیا را به روزهای سفید بادبادک‌بازی‌هایت، به عیدهای شاد، لباس های رنگی زنان و مردمانتان ، به جشن و پایکوبی برگرداند؛ کاش میشد دنیا را مثل خنده‌های کودکانه‌ات رنگ آمیزی کرد، مثل بادبادک‌های رنگی‌ات، مثل پشمک های روز عید، مثل رنگ عمارت‌ها قبل از آمدن طالبان، مثل شادی مردم وسط کوچه و خیابان؛ اما افسوس که روزها می‌روند و فقط خاطرات از آنها باقی می‌ماند مثل صدای احمد ظاهر که هنوز در خاطرات باقی مانده!

قرار بود نامه بنویسم که خستگی و تلخی این روزها را از یادمان ببرد اما گویا نامه دارد رفته رفته تلخ‌تر می‌شود، بهتر است نامه را به اتمام برسانم، لطفاً اگر این نوشته به دستت رسید به دختر آن سرهنگ بازنشسته سلام برسان، روی ماه پسر حسن را ببوس و بگو که پدرش در ذهن همه ما انسانی نجیب و مهربان بود، اگر احیاناً دوباره قدم در افغانستان زیبا نهادی به جای من به کبوترهای شاه دو شمشیره دانه بده و بادبادک قرمزی را در آسمان هرات رها کن!

امضا : فرشته

16 مارس 2020


+ ممنونم از مستور و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)

++ من هم دعوت می‌کنم از گلاویژ عزیز و آقا احسان و روزها برای شرکت در چالش آقاگل :)


از زندگی

وسایلم رو جمع کردم که برم حمام، اطلاع دادن که آب گرم قطع شده! بعد از اون حدود ۲ روز آب گرم خوابگاه قطع بود، از کلاس بر می‌گشتیم و آبی برای حمام رفتن نبود، از پیاده‌روی می‌اومدیم و آب نبود، کلاس داشتیم و آب نبود، لباس کثیف داشتیم و آبی برای شستن نبود!
امروز صبح اطلاع دادن که آب گرم وصل شده ، زیر دوش آب گرم ایستاده بودم و فکر می‌کردم به اینکه همین آب گرمی که حداکثر ۲ روز ازش بی‌بهره بودم هم عجب نعمت بزرگیه، همین آب گرمی که همیشه در دسترس بود اما فقط دو روز نبودنش کلافه و عصبانی‌مون کرده بود، ولی حالا که برگشته یک دفعه کلی آدم ارزشش رو بهتر میدونن، ولی بازم تا کی؟ تا چند روز بعد که دوباره وجودش عادی بشه!
+ قدر آدم‌ها و نعمت‌های همیشگی زندگی‌مون رو بهتر بدونیم، نذاریم وقتی نبودن یادمون بیوفته که چقدر بودنشون خوبه :)
++ آب هست اما کم است.

روزنوشت

کتاب زبانم را بستم، از در کتابخانه‌ بیرون آمدم، مقصدم خوابگاهی بود که حدود ۱۵ دقیقه با دانشگاه فاصله دارد اما وقتی به خودم آمدم از درِ خوابگاه گذشته بودم، پاهایم انگار مرا به مسیر آشنایی می‌کشید، خوابم پریده بود و احساس دلتنگی می‌کردم!
کوله‌ام را روی‌ دوشم انداختم و به مسیر دوست‌داشتنی روبرو دل سپردم!
قدم می‌زدم ، هوای خنک و دل‌پذیر مسیر را به ریه‌هایم کشیده و گوش‌هایم را به "دلم گرفته ای دوست" همایون سپردم!
۱۵_۲۰ دقیقه‌ی بعد نشسته بودم در حریم دلبری که حدود ۴ ماه است رفاقتمان را پذیرفته و گاه و بی‌گاه میزبانمان می‌شود.
حالا که دارم این پست را می‌نویسم نیز روبروی ضریح نشسته‌ام، خلوت است و آرام ، فقط گاهی صدای پیرزنی که می‌پرسد "قبله کدوم‌ وره دخترم؟" یا پچ‌پچ آرام خادم‌های نشسته کنار درِ ورودی که می‌خندند و دستور غذاها را با هم دوره می‌کنند خط کمرنگی می‌کشد بر آرامش دوست داشتنی امام‌زاده!
اینجا مدت‌هاست که سرپناه روزهای ناآراممان شده، کمین‌گاه روزهای طوفانیمان، قلبمان را تسکین می‌دهد و از دلتنگی برای حرم حضرت سلطان می‌کاهد، هر چه باشد برادر بوی برادر می‌دهد...
نذر کرده‌ام "گر از این غم به در آیم" رفاقتمان را محکم‌تر کنم، چند رکعتی نماز بخوانم به نیت اجابت و چند پنج‌شنبه را میهمان رفیق باشم ...

+ با تاخیر روز زن و روز مادر و عید میلاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) مبارک.

زمستون

[ آی ] زمستون خدا سرده ، دمش گرم :)

+ هوا عالیه ، سردِ سرد، تو حیاط یه چرخ بزنی لرز بر می‌داری ، و خب کیه که ندونه من عاشق زمستون و همین سرماهای قشنگشم؟ :)
++ یه عالمه چراغ روشن دارم که دارم سعی می‌کنم‌ کم‌کم بخونمشون :)
خب دیگه شما چه خبر ؟ :)
+++ غمگینم، مثل دختری که فردا داره میره و وقتی برمی‌گرده دیگه زمستون شهرش تموم شده!


خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد (1)

سفیدی برف‌های نشسته بر کوه‌ها ضربان قلبم را بالاتر می‌برد، اتوبوس از مسیر برفی می‌گذرد و چشمم به منظره‌ای می‌افتد که در انتهایی‌ترین جای مغزم؛ دقیقا کنار صندوقچه‌ی آرزوهایم ایستاده، کلبه‌ای وسط برف‌های دست نخورده، با سقفی شیروانی که از برف پوشیده است و تک چراغ آویزان بر در ورودی‌اش از دور خودنمایی می‌کند، اطراف خانه درخت کاج یا سروی که غرق در برف باشد نمی‌بینم که تصویر رویایی‌‌ام را کامل کند اما تا همین‌ جایش هم می‌تواند شادی را در شریان‌هایم به غلیان بیندازد، احساس شعف را در سلول به سلول تنم حس می‌کنم!
زیر گوش دوستم زمزمه می‌کنم "ای خدا! چقدر قشنگه اینجا، منو یاد آنگلبرگ رویاهام می‌ندازه... [می‌خندم] آی ، زمستون خدا سرده، دمش گرم!".
او هم مثل من از دیدن کوه‌ها و مسیرهای برفی خوشحال است، دوتایی چشم دوخته‌ایم به زیبایی اعجاب انگیز روبرویمان؛ اما او برخلاف من سرما را دوست ندارد، عاشق گرما و تابستان است و با هر سرمایی شال بافتش را روی سرش پایین‌تر می‌کشد، پالتویش را دور تنش محکم‌تر می‌کند و آرام زمزمه می‌کند "من خیلی سرماییم"!
دلم می‌خواهد این‌جای مسیر کش بیاید، آنقدر این صحنه را مقابل چشم‌هایم ببینم که در هر پلک بر هم زدنی مقابل چشمانم جان بگیرد.
مسیر تمام می‌شود و مشهد برفی در برابر چشمانم تن‌نازی می‌کند، زیباست، شهر امام رئوف در این غروب برفی چندین برابر زیباست، آه می‌کشم و حسرت می‌خورم که چرا روزهای دانشجویی‌ام را در همین شهر نمی‌گذرانم، چرا هر روز در هوای امام رضا تنفس نمی‌کنم، همان‌جا در تصمیمم محکم‌تر می‌شوم "باید کلاس‌هام رو طوری بچینم که حداقل ماهی یکبار زیارت مشهد تو برنامه‌ام باشه، نکنه چشم به هم بذارم و سال‌های دانشجویی و همسایه‌ی امام رضا بودن بدون دیدن همسایه‌ام تموم بشه، مبادا من بمونم و حسرت یه دیدن سیر و راضی کننده‌ی حضرت رضا!"
راهی حرم می‌شویم، هر چه فاصله کمتر می‌شود اشتیاقم بیشتر می‌شود، به قول حضرت سعدی "جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید" ، در حرم رفیقی کنار پنجره فولاد منتظرمان است، بعد از کمی چشم گرداندن محبوبه‌ی شب را با آن چهره‌ی مهربان پیچیده در روسری زیبای سبزآبی‌ش می‌بینم؛ برخلاف هوای شهرش گرم و مطبوع است، مهربان و دوست داشتنی، آرام و نجیب! نیم ساعتی را در رواقی می‌نشینیم، مردم دعای کمیل می‌خوانند و ما از همه‌جا حرف می‌زنیم، از بلاگستان؛ دوستان بلاگر، دانشگاه؛ خوابگاه و ... وقت کم است و دیدار بعدیمان را به زمان برگشت از بوشهر موکول می‌کنیم ؛ می‌رویم اما من دلم کنار مهربانی یک دختر مشهدی جا می‌ماند.
شب را در اتاق گرم دوستم و کنار خانواده‌ای مهربان سر می‌کنم تا صبحِ فردا مسیرم را به راه‌آهن و بلیط مشهد_شیراز کج کنم.
صدای ضربان قلبم را می‌شنوید؟ درخشش ذوق را در چشمان منتظرم می‌بینید؟ بعد از سه‌ماه و نیم راهی خانه‌ام، راهی آغوش گرم مادرم، خنده‌های کودکانه‌ی سارا و سبحان، مهربانی خواهرانم، دلتنگی پدر و برادرهایم؛ گرمی دوستانم، خوشمزگی بندری، بوی قلیه‌ماهی، نم‌نم باران گناوه و عطر بَل‌بَل پیازی و ... زیبایی بی حد خلیج!
سلام بوشهر!
+ خونه‌ی هم‌کلاسی و دوست خوابگاهم :)

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است...

«‏سلاماً علی من حاربَوا الّیل و عِند الصّباح بالاکفانِ قد عادوا...»
‏سلام بر کسانی که شب را می‌جنگند و صبح هنگام، با کفن باز می‌گردند...

نامه‌های پنج‌شنبه [۱۲]

معشوق پاییزی من، سلام!

به تو گفته بودم که همیشه خیابان‌گردی‌ در تاریک روشن شب را دوست دارم؟ گفته بودم چقدر از قدم زدن‌ زیر نور چراغ‌های کوچه ذوق می‌کنم؟ نه، نگفته بودم!

رفته بودم خیابان‌گردی، رفته بودم تا شاید باد از میان موهایم بگذرد و خیالت را هم با خود ببرد، رفته بودم بلکه بارانِ خیابان‌های این شهر خاطرات شب‌‌‌های با تو بودن را بشوید ، رفته بودم بلکه روی یک نیمکت خاطرات تک نفره بسازم، رفته بودم...

یادم نیست چقدر پیاده‌رو‌ها را گز کرده و به تو فکر کردم، یادم نیست چقدر هی میانشان جای خالی‌ات را انکار کردم، ولی خوب یادم هست اولِ دیوار کلیسا که رسیدم باد عطرت را آورد، جلوتر رفتم و چراغ‌ها سایه‌ات را روی دیوار نشانم دادند.

 یادت هست کنار دیوار کلیسا چه گفته بودی؟ "میبینی دنیا رو؟ حالا اگه مسیحی بودم می‌رفتم داخل، زانو می‌زدم و به گناهم اعتراف می‌کردم، می‌گفتم آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، عاشق شدیم، عاشق همین دختره‌ی ور پریده‌ی چش سفید؛ چیه چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ ها؟ عاشق ندیدی یا مجرم؟".

بین خودمان بماند ولی راستش را بخواهی من هم گاهی دلم می‌خواست مسیحی بودم، می‌رفتم داخل اتاقک اعتراف، زانو می‌زدم و می‌گفتم" آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، اصلا قند خوردیم و یه روزی دل دادیم، دل دادیم به آدمی که مالِ ما نبود، به آدمی که موندن بلند نبود، آدمی که حرفش اصلا حرف نبود، قولاش هم مردونه نبود؛ آقای پدر ما یه غلطی کردیم و دل دادیم به مردی که ... نبود؛ حالا میگین چه کنیم؟ بگین با کدوم آب مقدس میشه گناهم رو بشورم؟ اومدم توبه کنم از گناه دل‌ شکستن، که بدجوری دل خودمو شکستم..."، اما حیف که در مذهبم اعتراف به گناه خود گناهی‌ست بزرگ!

هنوز سایه‌ات روی دیوار بود ولی ... وقتی برگشتم رفته بودی! محمد می‌گفت خیالاتی شده‌ام، سایه‌ی یک رهگذر بوده؛ اما مگر می‌شود سایه‌ی تو را نشناسم؟ اصلا مگر می‌شود آدمی خودش را نشناسد؟

یاد لوسیِ نارنیا افتادم که اصلان را دیده بود و گفتند توهم است، اما او اصلان را دیده بود، اصلانی که فقط چشم‌های لوسی او را می‌دید، اصلانی که گلایه کرد "پس چرا دنبالم نیومدی لوسی؟" کسی چه می‌داند شاید تو هم روزی گلایه کنی، شاید تو هم‌ روزی پشیمان شدی و عزم برگشت کردی، هان؟ نمی‌شود؟

 اما... اما لطفا، به سوسوی چراغ‌های آخرین خیابانمان روزی که پشیمان شدی برنگرد، نگذار تصویر پُر صلابتت بریزد؛ میدانی! من خدایت نیستم که ببخشم‌، لطفا تو هم بنده‌ی تواب من مباش، به جان آخرین بارانمان حالا که رفته‌ای دیگر برنگرد‌...

محمد می‌گفت توهم است، راست می‌گفت توهم بودی شبیه دوست داشتنت، شبیه ماه، شبیه شب، شبیه دیوارهای کلیسا، شبیه من، شبیه محمد، شبیه همه‌چیز، شبیه همه چیز ...

راستی دیدی چه شد؟ آمده بودم خاطراتت را باد از سرم ببرد اما نمی‌دانستم تو حتی باد را هم آغشته به خاطراتت کرده‌ای...


+ از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم ... خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم!

++ میلاد حضرت مسیح و سال نوی میلادی مبارک :)


سلام زمستونی :)

و اینک شروع زمستانِ عزیز و زیبا، مادر پیر فصل‌ها !


+ شب یلداتون مبارک، عمرتون به شیرینی شربت‌‌ها و شیرینی‌هایی که امشب خوردید!

++ خب من امسال دیوان حافظ در دسترس ندارم ولی طبق پارسال، امسالم حافظ گفته هر کدومتون هنوز مزدوج نشدید امسال مزدوج می‌شید دیگه، دست بردارید از سر اون دیوان بدبخت :)))

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۴۸ ۴۹ ۵۰
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan