سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶
سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶
يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶
دو،سه روز پیش (تقریبا دو ماه پیش) برای خرید هدیه با دوستم به بازار رفتیم ،روی ساعد دست یکی از فروشنده ها خالکوبی بزرگی بود که هر چه تلاش کردم نتوانستم بفهمم دقیقا نقش چیست.
امروز داشتم فکر می کردم، دیدم بعضی حرف ها،خاطره ها،نگاه ها هم مثل خالکوبی شکل و شمایلشان به دلت میماند!
بعضی هایشان مثل خالکوبی های دائمی روی دلت دائمی میشوند و بعضی ها هم مثل تاتوِ موقت بعد از مدتی پاک میشوند، بعضی ها را هم سعی میکنی که پاک کنی شاید چون میخواهی فضای کافی برای باقی نقش و نگارها داشته باشی!
اما میدانید خالکوبی را وقتی پاک کنی هر چقدر هم که تلاش کنی باز هم اثرش میماند و جایش مثل روز اول تمیز و یکدست نمیشود!
پنجشنبه ۱۳ مهر ۹۶
در حیاط، زیر نور ماه نشسته ام؛ نسیم خنک پاییزی گاه موهایم را نوازش میکند و گاه پیراهن، موها و ورق های دفترم را به رقص وا می دارد.
یک به یک صفحه های دفتر را ورق میزنم،بعضی ها را میخوانم و از کنار بعضی ها عبور میکنم. صفحه ای توجه ام را جلب میکند: " جز با چشم دل نمی توان خوب دید،آنچه اصل است از دیده پنهان است.ارزش گل تو به قدر عمریست که به پایش صرف کرده ای!《شازده کوچولو _ آنتوان اگزوپری》"
چند خط پایین تر بدون تاریخ و ساعت (عادت دارم تاریخ و ساعت را زیر نوشته هایم یادداشت کنم) نوشته ام:
" ارزش آدمی به قدر دانسته هایش نیست،به ندانسته هایش هم نیست؛ ارزش آدمی به سالها، روزها و ثانیه هایست که در طلب فهمیدن سپری کرده است زیرا که دانستن به ژست های روشنفکری و خیالِ فهمیدن نیست، همین که آدمی بداند که نمی داند و باید برای دانستن عمری سپری کند،در کوره ی زندگی ملامت ها بکشد تا خاکِ خامی اش به پختگی برسد یعنی در مسیر دانستن گام نهاده است.
ارزش آدمی به دانستنِ نداستن است، اما افسوس که ما چند روزی از عمرمان را در راه دانستن های پوچ و باقی را در مسیرِ تقلا برای اثبات پوچ نبودنشان تلف میکنیم."
زیر ارزشِ گل تو ... خط کشیده ام و گوشه ای نوشته ام : "و چه زجری کشید نیما وقتی که گفت:
نازک آرای تنِ ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند"
پ ن ۱: این رو گذاشتم وضعیت واتساپم دو دقیقه بعد دوستم این رو فرستاد:))
پ ن ۲: عصر توی حیاط نشسته بودم(هوا خیلی خوبه اصلا دلم نمیاد برم توی اتاق) همش اذیت و سر و صدا میکرد با اخم نگاهش کردم، گفتم: "خیلی اذیت میکنی ها، میدونستی خیلی دختر بدی شدی؟" با لبخند زل زد بهم و گفت:" آره" هر چی فکر کردم نفهمیدم باید چی بهش بگم! واقعا بچه هم بچه های قدیم!
سه شنبه ۱۱ مهر ۹۶
دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶
شبِ شام غریبان را در مسجد جامع شهر بودم،حاج آقا حرف جالبی زد، میگفت: "خدا رحمت کنه ننه های قدیم رو؛ نمیدونم چرا بهشون میگفتن ننه، اما فکر میکنم چون بچه هر کاری میخواست بکنه بهش میگفتن نه، این نَه نَه ها جمع شد و شد ننه، مثلا میگفت برم بالای درخت؟ میگفت نه،برم تو کوچه؟نه، بازی کنم؟نه، دست به این بزنم؟نه، دست به اون بزنم؟نه؛ خلاصه که بچه هر کاری میخواست بکنه میگفتن نه ؛ خوبه آدم گاهی واسه خودش ننه باشه،دست و پای گناه رو ببنده، به گناه بگه نه، خوبه آدم گاهی واسه خودش ننه باشه..."
راست میگفت، خوب است گاهی ننه باشیم و جلوی زیاده روی هایمان قد عَلَم کنیم و یک نه قاطع به خودمان بگوییم، اما ما این روزها "مامی جون" شده ایم که این کودک سرکش هر چه بخواهد به او میدهیم تا ساکت شود، تا این نفسِ سرکشِ یاغی دست از سرمان بردارد؛ اما ابهت ننه ی آن روزها کجا و مامی این روزها کجا...
يكشنبه ۹ مهر ۹۶
صدای یک شهر نجوا گونه به گوشم می رسد...تو گویی این زمزمه های عاشقانه مرهم دردهای پیشین است...
شهر در سکون و سکوتی وهم انگیز فرو می رود؛ ناگهان فریاد گریه های کودکی قلبِ خاموشی ها را می شکافد و نوری باز از نو متولد میشود...
اشکها بر پهنای صورت جاری میشوند،قلبها دوباره به تپش می افتند و زمزمه ها اوج میگیرد: " لالا لالا علی لالا "...
پ ن: چیزی تا ظهر عاشورا نمانده که حسین(علیه السلام) ، ح س ی ن شود...
شنبه ۸ مهر ۹۶
يكشنبه ۱۹ شهریور ۹۶
سال دوم یا سوم دبیرستان بودم، امتحان ریاضی داشتم و سخت مشغول خواندن بودم،خانم همسایه هم آمده بود عصر نشینی(مثل شب نشینی😁) با مادر و خواهرم در اتاق نشسته بودند که ناگهان صدای"فرشته! فرشته!" مادر بلند شد،حوصله نداشتم بلند شوم از همانجا داد زدم"بله" ولی داد مادر بلندتر شد"فرشته بیو صحرا، زلزله یه ها" (فرشته بیا بیرون، زلزله است) هول کردم و دویدم به سمت هال ولی با صحنه ای مواجهه شدیم که حتی در آن شرایط اضطراب هم نتوانستیم جلوی خنده یمان را بگیریم.
خانم همسایه قدی بلند و هیکلی چاق دارد، چاق به معنی وزنی حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ کیلو(خدایی اغراق نیست و عین حقیقت است)، با همان هیبت به زور بلند شد و جلوتر از ما در چارچوبِ در ایستاد، من و خواهر و مادر هم پشت سرش در اتاق گیر کرده بودیم و هر چه هل میدادیم تکان نمی خورد، فکر کردیم شوکه شده و کنترل حرکاتش را از دست داده است، اما غافل از اینکه در چارچوبِ در پناه گرفته است!
مادر که ترسیده و نگران بود فریاد زد "فاطی برو صحرا دیگه" و همزمان همگی با هم فشار محکمی به او وارد کردیم تا بالاخره فاطی هن هن کنان حرکت کرد، ما که گویی از زندان گوانتانامو فرار کرده بودیم به سمت حیاط هجوم بردیم،مادر در حال مواخذه ی من برای بی توجهی به فریاد هایش بود"ایسو تو صدای تکون خوردن دیوار هم نفهمیدی؟خدا رحمت کرد" فاطی که روی قسمت سیمانی کنارِ خانه نشسته بود و نفس تازه میکرد با حالتی بیخیال گفت:"مو عامو تو چارچو در پناه گرفته بیدم اما شما خو خدا خیرتون بده، ننهادین":))
جمعه ۱۷ شهریور ۹۶
سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶
_ تو چی؟
_ من؟! من چی؟
_ تو چی؟ معمولا به چه چیزهایی فکر میکنی، به چه چیزهایی فکر نمیکنی؟
_ من معمولا به همه چیز فکر میکنم ولی سعی میکنم ذهنم رو مشغول چیزهای الکی نکنم.
_چیزهای الکی؟! مثلا چی؟
_[با لبخند] اوووم، مثلا تو !
پ ن: روزگار برعکس شده است حالا بیشتر از همیشه به "او" فکر میکنم! عجیب تر آنکه حتی دلتنگش هم میشوم...
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )