دوست دارم خانه ای داشته باشم قدیمی، در شهری دور، شهری که در آن با همه قریب اما غریب باشم!
دیوارهای سفید خانه ام پر باشد از قابِ عکس عزیزانم، یکی از دیوارها هم محل خاصِ نگهداری شعرها و عکس های مورد علاقه ام باشد.
گوشه به گوشه ی خانه ام پر باشد از گلهای یاس و رزِ پاییزی ، پنجره ای داشته باشد رو به حیاطی آکنده از گلدان های سفالیِ میخک و اطلسی ، درخت لیمو و نارنج و نارنگی و تک درخت نخل که یادآور اصالتم، جنوبِ سربلندم است. وسط حیاط هم حوض کوچک آبی رنگ با ماهی گلی های قرمزش خودنمایی کند.
از دیوار های خانه ام شاخه های شاه توت و گیلاس و یاس آویزان باشد و هر رهگذری که گذرش به کویِ من می افتد میوه ای بچیند و لبخندی بزند و بداند که صاحب این خانه به بهای دعایی راضیِ راضی است!
همه ی اهالی کوچه مرا فقط به نام دخترکِ جنوبی فرشته نامی بشناسند که لبخند جزء لاینفک وجودش است و خانه اش هر شب محفل شب نشینی های صمیمانه ی خانوادگیست.
هر صبح همراه با فنجان قهوه یا شیر کاکائو داغم موسیقی بشنوم و شعر زمزمه کنم ، عصرها گیتارم را بغل بگیرم یا پشت پیانو بنشینم و اشک ها و لبخندهایم را همراه با نُت های موسیقی فریاد کنم!
بعضی روزها، حوالی عصر، با صدای شر شر باران یا سفیدی دانه های برف غافلگیر شوم و با ذوق و شوقی کودکانه زیر باران بروم یا در حیاط خانه ام آدم برفی بسازم و شالگردن قرمز دست بافتم را دور گردنش بپیچم.
عصرهای زیبای پاییزی در کوچه باغ های منتهی به دریا قدم بزنم و سمفونی خش خش برگها عاشق ترم کند!
و عاقبت یک روز سردِ بهمن ماه وقتی که همچنان لبخند بر لب دارم پلک هایم را ببندم و برای همیشه در آرامش ابدی ام غرق شوم، در حالی که یک نفر همچنان میخواند :
رویاهاتو جمع کن باید بریم دریا
باید یه چند روزی دور شیم از این دنیا...
پ ن : تو متن نشد بنویسم که حتما آشپزخونه ام هم پر از دبه های ترشی بادمجون و کلم و هویجه:))