چهارشنبه ۲۴ آبان ۹۶
سه شنبه ۲۳ آبان ۹۶
بازنشر از وبلاگ آقاگل
+ همراه با کرمانشاه قلب همهی ما ۷.۳ نه، ۷۳۰ ریشتر لرزید.کرمانشاه نه، تمام ایران به سوگ نشست.
جمعه ۱۹ آبان ۹۶
هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست، این را درست زمانی فهمیدم که برای گرفتن دستانت مجبور به شکستن پاشنه ی کفشهایم شدم!
برای لمس آغوشت پاهایم روی پله هایی که صدبار آنها را با عجله طی کرده بودم لیز خورد!
برای دیدن چشمهایت فال مخصوص رنگ چشمها را ساختم و در عمق قهوه ای ترین چشمهای دنیا بلندترین طالع تاریخ را جا دادم!
برای گفتن حرفهایم لیست پخشها بهم خورد تا با صدای دیگری در گوشهایت فریاد بکشم: دنیا اگه تنهات گذاشت تو منو انتخاب کن...!
من با تو خالق لحظه هایی بودم که همیشه نام اتفاق را یدک می کشیدند...!
پ ن: کاملا بی مخاطب، که اگه مخاطب داشت مینوشتم اما هرگز از ترس اینکه مبادا خیال داشتنش به ذهن کسی خطور کنه انتشارش نمیدادم، دقیقا همین قدر غیرتی یا شایدم حسود:)
چهارشنبه ۱۷ آبان ۹۶
سه شنبه ۱۶ آبان ۹۶
مردم وقتی صبح از خواب بیدار میشن از پنجره منظره ی زیبای پاییزی، برگ های زرد روی زمین ریخته شده، نسیم خنک پاییزی که موهاشون رو نوازش کنه، گنجشک و رودخونه که با صداشون به آدم حس زندگی میدن و ... رو میبینن و روزشون رو با این احساسات زیبا میسازن!
اون وقت من از خواب بیدار شدم اولین صحنه ای که دیدم این بود: اَخخ
اصلا از صبح حالم دگرگونه:(
+ جاتون خالی یکی از همسایه ها داره خونه میسازه چند روزه از صبح کارگرهاشون آهنگ میذارن، امروز صبح حامد همایون بود الان یه روضه ی ترکی گذاشتن نمیدونم چی میگه ولی خیلی خوبه:)
يكشنبه ۱۴ آبان ۹۶
آخرین رکعت نمازش را هم نشسته خواند، چادر گلدار قرمزِ رنگ و رو رفته اش را دور کمر پیچید و با تمام خستگی باز از جا برخاست؛ برای صدمین بار کنار پنجره ایستاد، هوا رو به تاریکی می رفت و روشنایی خورشید جای خود را به نور بی رمق تیر چراغ برق می داد، جاده ی خاکی رو به رو اما هنوز خالی بود، با قدم هایی لرزان راه آشپزخانه را در پیش گرفت ناگهان دلشوره، اضطراب و ترس به دلش چنگ انداخت ، زیر لب امن یجیبی خواند بلکه قلب بی قرارش آرام گیرد اما اضطراب تمامی نداشت، دلش نوید حادثه ای بد میداد؛ به سختی آب دهانش را قورت داد و قدمهای رفته را بازگشت، قبل از نشستن باز نگاهی به جاده انداخت ، کنار سجاده نشست و برای آرامش قلب بی تابش یک دور تسبیح خاکی یادگار همسرش را صلوات فرستاد، هنوز دانه های آخر تسبیح را نینداخته بود که صدای "تق تق" درِ چوبی خانه بلند شد.
دستانش را به زانوها گذاشت و باز به زحمت از جا بلند شد، الهی شکری زیر لب گفت و به سمت در رفت، نرسیده به در به عکس روی دیوار لبخند زد، در را باز کرد، پسری قد بلند با موهای تراشیده و لباس خاکی پشت در ایستاده بود ، سرش را تا انتها به پایین انداخته بود گویی از چشمان مادر شرم میکرد!
-سلام ننه، چیزی شده؟ تو از دوستای مهدی هستی؟
پسرک سر بلند کرد، چشمان شرمنده و خونبارش گویای خبر بود، قوت از زانوهای مادر رخت بست، چادر سفیدش به زمین افتاد، چرخید، قطره ی اشک از چشمانش به روی گونه غلتید و نگاهش به قاب عکس پسر خیره ماند!
دیگر هرگز از آن جاده ی خاکی قدمهای استوار و مردانه ی پسر به خانه نرسید...
پ ن: فراموش نمی کنیم پشت خار سیم های مرز کشورمان چه جوانانی پرپر شدند، چه مادران و پدرانی بی پسر شدند تا خاک وطن چون سرو سربلند باقی بماند!

شنبه ۱۳ آبان ۹۶
دوم یا سوم دبستان بودم، یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خانه برگشتم صدای"میو میو" گربه ها پشت وسایل گوشه ی حیاط توجه ام را جلب کرد، نزدیکتر که رفتم سه بچه گربه به همراه مادرشان را دیدم.
چندین روز گذشت تا اینکه گربه ی مادر دو فرزند خود را برداشت و رفت، اما یکی از بچه گربه ها که پایی زخمی داشت باقی مانده بود؛ از آن روز یکی از فعالیت های روزانه ی من و احمد دادن شیر به بچه گربه بود ؛ از مدرسه که می آمدیم یکی از پاکت های شیر مدرسه را باز میکردیم، قیف کاغذی کوچکی درست میکردیم، احمد دستانش را در پلاستیک می کرد و بچه گربه را می گرفت، قیف را در دهانش می گذاشت و من آرام آرام شیر را در قیف می ریختم و بچه گربه می خورد.
حدود شش، هفت روز کار هر روز ما همین بود، گربه ی مادر هم چند روزی به فرزند کوچکش سر زد و بعد رهایش کرد تا اینکه... یک روز ظهر وقتی از مدرسه برگشتیم بچه گربه را افتاده روی زمین دیدیم، تن کوچکش روی زمین خشک شده بود، از آن روز دیگر صدای "میو میو" بچه گربه را نشنیدیم!
اگر روزگاری کوچه ی خاکی ما، پشت دیوار همسایه، زبان باز کند از دفن جوجه و گربه و اردک و مراسم های غم انگیز کودکانه ی ما و همبازی هایمان حکایت ها دارد!
دنیای کودکی عجب دنیای بی غل و غشیست...
پ ن۱: از آن روز از صدای "میو میو" بچه گربه ها بدم می آید!
پ ن۲: درست حدس زدید! ماجرای گربه ی هانیه توسلی مرا به یاد بچه گربه ی کودکی هایم انداخت.
پ ن۳: فکر میکنم مادرم هنوز هم اگر به یاد آن بچه گربه بیافتد باز دعوایمان می کند!
جمعه ۱۲ آبان ۹۶
آنکه بی باده کند جان مرا مست، کجاست؟
و آنکه بیرون کند از جان و دلم دست، کجاست؟
و آنکه سوگند خورم ، جز به سر او نخورم
و آنکه سوگند من و توبه ام اشکست، کجاست؟
و آنکه جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنکه ما را غمش از جای ببردست، کجاست؟
پ ن: و میم اولِ تو یعنی که سالهاست منتظری و چه جاهلانه ما به انتظار تو نشسته ایم...
چهارشنبه ۱۰ آبان ۹۶
نوشته اند که آدمها را در روزهای سخت باید شناخت؛من میگویم آدمها را در لحظه ی سقوط باید شناخت!
یعنی همان لحظه ای که ارتفاع بدبختی هایت از ارتفاع صبر و تحملت، از توان پاهایت برای ایستادن بیشتر میشود.
سقوط دقیقاً همان جاییست که می توان اهل را از نااهل باز شناخت، لحظه ی شناختن آدمها اما عجیب لحظه ایست!
پایت که بلغزد همه به سمتت هجوم می آورند،دوست و دشمن؛ آنکه سالها بود و گمان کردی در مهلکه هم همراه توست به سمتت میدود،نزدیکتر که میرسد کفتاری را میبینی که برای افتادنت لحظه شماری میکند تا نعش بی جانت را تکه تکه کند و به یغما ببرد؛ آن یکی هم میدود، آنکه گمان کردی لحظه ی افتادنت را جشن میگیرد، هلهله سر میدهد و کِل میکشد اما... دستانش را به سمتت می گیرد، اشک غم را در چشمان غمبارش میبینی،میگوید:"جنگیدن هم قاعده دارد،میدان رزم جای نامردی نیست،بایست و مردانه بجنگ" شاید تازه آنجاست که میتوانی بشناسی، شناختن آدمها اما عجیب دردیست...
پ ن: من از بیگانگان دیگر ننالم ... که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!
+
يكشنبه ۷ آبان ۹۶
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
آبان ۱۴۰۴ ( ۵ )
-
مهر ۱۴۰۴ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۴ ( ۱ )
-
خرداد ۱۴۰۴ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )





